عبد الله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: این بار به چه کسی بخشیدی اش؟
گفت: جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش کردم .
«کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۷۶٫»
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده