فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا را ببینم. به دکتر رهنمون گفتم:« تو هم میآیی؟»
گفت: «بله. خیلی دوست دارم اطراف اهواز را ببینم.»
راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده گفت نگه دارد.
پرسیدم: «چه کار میخواهی بکنی؟»
گفت: «هیچ. برمیگردم. شما میخواهید بروید مأموریت. من که نمیروم مأموریت؛ میروم تفریح. ماشین هم دولتی است.»
پیاده شد، ماشین گرفت برگشت.
کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۸۱٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده