وصیت نامه شهید محمد رضا فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم پدر بزرگوارم! پدرعزیزم! ذاکر امام حسین (ع)! اى که عمرى رنج بردى تا رنج را از فرزندان و جامعه ات دور کنى! اى که آسایشت را دادى تا آسایش خانواده و جامعه ات را فراهم نمایى! […]
رهبر معظم انقلاب: رئیسی عزیز خستگی نمی شناخت.
بسم الله الرحمن الرحیم پدر بزرگوارم! پدرعزیزم! ذاکر امام حسین (ع)! اى که عمرى رنج بردى تا رنج را از فرزندان و جامعه ات دور کنى! اى که آسایشت را دادى تا آسایش خانواده و جامعه ات را فراهم نمایى! […]
بعد از عملیات خیبر که منطقه کمی آرام شده بود، مادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری. علی سعی می کرد از زیر این اصرارها در برود و می گفت: من مرد جنگم. دوست ندارم دختر مردم را بی […]
وحید اعتقاد زائد الوصفی به امام خمینی (ره) داشت. می گفت: «تمام آرمان های ۱۴۰۰ ساله اسلام را در حرکت امام خیمنی می بینم». از همان سال های دانشجویی در دانشکده داروسازی مشهد، به تبیین مبانی ولایت فقیه و امام […]
پیر زنی بیمار را نزد سید رضا آورده بودند که وضع بسیار نامطلوبی داشت. مهره کمرش شکسته بود. بر اثر رسیدگی نکردن اطرافیان تمام بدن و لباسش آلوده به نجاست شده بود و در مدت چندین روز وضع بیمار را […]
سال نمای زندگی شهید سید رضا پاک نژاد ۱۳۰۳؛ (۳ آذر) ولادت در محله آبشور شهر یزد ۱۳۰۹؛ ایجاد انگیزه برای تحصیلات پزشکی جهت خدمت به محرومان ۱۳۱۰؛ شروع تحصیلات ابتدایی در دبستان ملی اسلام ۱۳۱۶؛ اتمام دوره تحصیلی ابتدایی […]
عباس عاشق پرواز بود. پدرم همیشه بهش می گفت: عباس! بیا از این شغل خلبانی دست بردار. شغل خطرناکیه. بیا توی همین بازار حجره ای بگیر و دست به کار شو. عباس می گفت: من مرد آسمون هام. روی زمین […]
قرار بود عملیات شهید چمران را انجام بدیم، فرماندهان در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اهواز برای جمع بندی نهایی جمع شده بودند. برخی از فرماندهان با ادعای اینکه شناسایی کامل نیست، با اصل عملیات مخالفت می کردند. حاجی […]
حاج مهدی خیلی به من احترام می گذاشت و اهل بهانه گیری نبود: برش یک: اوایل ازدواج مان تجربه ام در خانه داری و آشپزی کامل نبود. حاجی ماکارونی را خیلی دوست داشت. یک روز ظهر پیشنهاد داد ماکارونی درست […]
♦ احمداز همان بچه گی علاقه خاصی به #گمنامی داشت. دوست نداشت برای کارهای خوبش توی چشم باشد و تعریف و تمجید شود. سوریه هم که رفت، اگر ما به فامیل نگفته بودیم، کسی نمی فهمید که به کجا می […]
رفته بودم بعلبک تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. امام گفت: برو ببین مصطفی کجاست؟ چون هتل در اختیا رامام بود، همه اتاق ها را گشتم؛ اما پیدایش نکردم. وقتی به امام گفتم که […]
وقتی محمود در تهران گرم دانشگاه و فعالیت های سیاسی بود، هر وقت که از تهران به همدان می آمد، با خودش کتاب های داستان مذهبی ویژه نوجوانان را می آورد و سعی می کرد هر طور که شده بین […]
شهر سنندج تازه از یوغ احزاب وابسته آزاد شده بود. محمد الان که کمی فرصت یافته بود دوست داشت پیش زندانی ها برود. وقتی می رفت زندان، اسلحه اش را می داد دست محافظ هایش و می رفت تو. محافظ […]