گفتم «با فرمانده تان کار دارم »
گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند»
رفتم پشت در اتاقش. در زدم ؛ گفت « کیست ؟»
گفتم« مصطفی منم»
گفت « بیا داخل ».
سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود. نگران شدم.
گفتم« چه شدمصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟»
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد.
گفت « یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام. برمی گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم. »
کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۲٫
به این مطلب رای دهید.
12
لینک کوتاه شده