نزديك ظهر بود. از شناسايي برميگشتيم. از دي شب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بوديم. آنقدر خسته بوديم كه نميتوانستيم پا از پا برداريم؛ كاسه زانوهامان خيلي درد مي كرد.

حسن طرف شني جادهشروع كرد به نماز خواندن. صبر كردم تا نمازش تمام شد.
گفتم «زمين اين طرف چمنه، بيا اينجا نماز بخوان.»
گفت «آن جا زمين كسي است، شايد راضي نباشد.»
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۳
به این مطلب رای دهید.
42
لینک کوتاه شده








