برش هاسه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

معرفی و بررسی کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ خاطرات شهید صیاد شیرازی

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب صیاد شیرازی

نویسنده: فاطمه غفاری

ناشر: روایت فتح

نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۳۲۷ صفحه- مصور

کتاب در یک نگاه:

این کتاب هفتمین جلد از مجموعه از چشم هاست که به صورت مصاحبه های جداگانه با نزدیکان، دوستان و هم رزمان شهید منتشر می شود.

کتاب حاضر هم در بردارنده ۳۱ مصاحبه از سردار رشید ارتش اسلام شهید علی صیاد شیرازی می باشد. مصاحبه ها بدون ترتیب خاصی ذکر شده است. اولین راوی، خانم عفت شجاع همسر شهید می باشد در حالی که روایت دختر شهید مصاحبه پنجم و روایت مادر شهید هجدهمین مصاحبه می باشد. به نظر می رسد بهتر بود کتاب با مصاحبه مادر شهید شروع شود و آنگاه مصاحبه افراد خانواده و در آخر روایت همرزمان و همکارانش ذکر می شد.

چند صفحه پایانی کتاب به فهرست اعلام و نُه تصویر از مراحل مختلف زندگی شهید اختصاص دارد.

گشت و گذاری در کتاب

بخش اول کتاب مصاحبه ای با خانم  عفت شجاع؛ همسر شهید می باشد. او در این بخش به روایت تلخی و شیرینی هایی آمیخته با هم، از زندگی با شهید صیاد شیرازی پرداخته است. از همان سال های قبل از ازدواج که نظامی بود و یک سال بعد از ازدواج خانه به دوشی های صیاد را به جان خرید. در سالهای بعد از انقلاب هم که خانه به دوشی ها مرتفع شده بود، صیاد همچنان صیدی گریز پا بود.

برشی از صفحه ۴ کتاب:

چه کار می توانستم بکنم  روزهای جنگ بود علی هم فرمانده نیروی زمینی بود. ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می‌آمد تهران جلسه یا مأموریت و میرفت. وقتی می‌فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: چرا نیومدی علی؟ عذرخواهی می‌کرد که کار داشتم. ولی مرتب تلفن می زد؛ همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود ولی راضی بودم. آن روزها کم بودند کسانی که مثل علی باشند و از ته دل و محض رضای خدا و برای جنگ دل دل بسوزاند. بچه ها تا کوچک بودند به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگتر که شدند کم کم برای شان می گفتم که پدرشان کجاست؟ و چرا این قدر دیر به دیر می آید؟ و برای چه؟

 بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. ساکت می شدند.  به یک گوشه خیره می شدند. بعد بلند  می‌شدند می رفتند پی کارشان یا بازی شان یا درس شان

برشی از صفحه ۵ کتاب:

جنگ که تمام شد گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد. مدام می رفتند مأموریت. من و بچه ها فقط می‌توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت ماموریت. از ماموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم. شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به خودم نمی گفت. به مریم می گفت یا به بهروز؛ دامادم. بیشتر ناراحت می‌شدم. می گفتم: حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟ می گفت نمی تونم ناراحتی شما را ببینم.

این قدر دلم از غصه پر می شد که می گفتم: امشب که از سر کار بیاید، دستش را می گیرم، می‌نشانمش و همه حرف هایم را می زنم. هرچه توی دلم هست خالی می کنم؛ ولی وقتی شب می آمد قیافه اش آن قدر خسته بود که اصلا دلم نمی آمد لب از لب باز کنم. می نشست می رفتم برایش چای و میوه می‌آوردم. آن قدر دیر می آمد که از وقت شام هم گذشته بود. شامش راه همان ستاد می‌خورد. مثل مهمان سینی چای و میوه را می گرفتم جلوی صورتش که بردارد. می خندید. می گفت: چرا این طوری می کنی؟ می گفتم: «آن قدر دیر می آیید خونه و ما شما را کم می بینیم که انگار اومدی مهمونی. خوب من هم باید مثل مهمون ها از تون پذیرایی کنم.»

 چایش را می خورد میوه اش را می خورد می رفت می‌خوابید. دیگر وقتی نمی ماند برای حرف زدن و درد دل کردن.

از صفحه ۱۵۷ تا صفحه ۱۹۰ روایت مادر شهید صیاد شیرازی است؛ از آن سال هایی که پدر علی در ژاندارمری خدمت می کرد و باید  شهر به شهر جا به جا می شد. از کودکی ها و نوجوانی های علی روایت کرده، از سال های دبیرستان و استخدام در نیروی زمینی ارتش.

برشی از صفحه ۱۶۲ کتاب:

وقتی توی دانشکده افسری درس می خواند یک روز آمد گرگان گفت:« عزیز! اون جا چون من مجردم به من خونه نمی دن. من هم نمی خوام با این افسر ها باشم.  کارهایی می کنند که من دوست ندارم. من یه جایی رو می خوام که سرم توی کار خودم باشه».  ما هم خانه مان را اجاره دادیم. بچه ها را برداشتیم و رفتیم پیش علی. هر جا منتقل می‌شد یک خانه دوطبقه اجاره می‌کرد ما طبقه پایین می نشستیم ، علی طبقه بالا.  هر روز از پادگان که می آمد خانه، برادر و خواهر هایش را مثل بچه مکتبی ها دور خودش جمع می کرد و به درس شان می رسید. می رفتم یک بالش می آوردم می گذاشتم پشتش می‌گفتم: «علی جون! یه کم استراحت کن حالا». می گفت:« نه عزیز! بزار کارم رو بکنم. من که همیشه نیستم بالا سر این بچه ها. بزار حالا که هستم به درس شون برسم».

جا داشت خاطرات دوران کودکی و نوجوانی شهید با تفصیل بیشتری از زبان مادر شهید بیان شود.

روایت خواهر شهید هم جالب است. از روابط بین خواهر و برادر از گله ها و خوشی ها صادقانه روایت کرده.

برشی از صفحه ۱۷۲ کتاب:

همان موقع که خانه مان در انزلی بود، یک بار داداش زنگ زد. گفت:« خواهر! ما ساعت ۱ تا ۵ منزل شماییم». من زیاد به اخلاق داداش وارد نبودنم. ۱ تا ۵ یعنی از ساعت یک تا ساعت پنج. فکر کردم یعنی که در این فاصله می رسند خانه ما.

بلند شدم و با چه خوشحالی شروع کردم شروع به کار کردم.  اول فکر کردم غذا چی درست کنم. بعد  به فکرم رسید ماهی درست کنم.  آنها رسیدند و من چقدر خوشحال بودم که بالاخره یک روز داداش پیش ما می‌ماند.

 داداش آمد و گفت: حاج‌ آقا کجاست؟ گفتم: سرکاره میاد .

گفت زنگ بزن که زودتر بیاد که ما ببینیم شون.

گفتم حالا چه عجله ایه میاد حالا 

گفت: نه من ساعت پنج باید برم. به شما گفتم که ساعت یک تا پنج میام پیش شما.

 تا این را گفت یک دفعه بغض کردم. گفتم: «یعنی شما بعد این همه مدت، فقط  چهار ساعت».

 زدم زیر گریه. گفتم: خوب بله حق داری. به هر حال خونه ما خیلی محقره. ما نمی تونیم از شما مثل یه تیمسار پذیرایی کنیم. اون طور که جاهای دیگه از شما پذیرایی می کنند».

 رفتم توی آشپزخانه. سر گاز ایستاده بودم و ماهی سرخ می کردم. اشک هایم همین طور می‌آمد. شاید یک سال و نیم می‌شد که خانه ما نیامده بود. عفت خانم ناراحت شد. گفت: حاج آقا! صدیقه خانم خیلی ناراحته. حق هم داره. خوب نمی شه قرار تون رو به هم بزنید؟

 بعد از بعد از خانه ما قرار بود بروند استانداری رشت.  داداش آمد توی آشپزخانه. من نگاهش نکردم. تندتند ماهی ها را توی تابه جابه جا می کردم. خم شد و صورت خیس از اشک من را بوسید. گفت: «ماهی ها رو نسوزونی خواهر». خنده ام گرفته بود. داداش هم خندید و گفت: چشم! ما امشب میمونیم پیش شما. حالا خوب شد؟»

  شب را ماندند. حتی با هم رفتیم بیرون. رفتیم بلوار انزلی… .

با این که نویسنده طبعا سعی کرده خاطرات تکراری نشود؛ اما به خاطر مجزا بودن روایت راویان، در مواردی اجمال و تفصیل یک خاطره وجود دارد. البته هر کسی روایت خودش را داستان ذکر کرده؛ اما شاید لازم بود نویسنده ویرایش و تجمیع کند خاطرات پراکنده را.

به عنوان نمونه در صفحه ۱۶۹ خواهر شهید داستان دلخوری پدر را از شهید صیاد شیرازی روایت کرده. در صفحه ۱۸۳ و ۱۸۴ همین داستان با تفصیل بیشتری از زبان برادر شهید ذکر شده است.

برشی از صفحه ۱۸۴ کتاب:

یکبار یک نفر می خواست علی یک کاری برایش انجام دهد. از آقاجان خواسته بود که برای علی نامه بنویسد کی؟  آن موقع که علی فرمانده نیروی زمینی بود. خیلی ها می آمدند و از ما یا آقا جان و عزیز خواهش می کردند به واسطه بشویم بین آنها و علی و کارشان راه بیافتد.  ما بیشتر سعی می کردیم با زبان خوش و مهربانی منصرفشان کنیم؛ چون علی اصلاً اهل پارتی بازی نبود.  اگر ناچار می شدیم و برایش نامه می نوشتیم.  اول یک سری کامل درباره خواسته آن فرد تحقیق می کرد.  بعد اگر خواسته اش به جا بود و بوی پارتی بازی و سوء استفاده نمی‌داد و غیر قانونی نبود،  مشکلش را حل می‌کرد.  این بار هم یکی از آقایان خواسته بود.  آقا جان هم برای علی نامه نوشته بود .یک مدت گذشت.  یک روز دیدیم که آن شخص آمده و شکایت علی را به آقا جان می کند.  حرفهایی زد که آقاجان از دست علی خیلی ناراحت شد.  به آقا جان گفته بود «دیدی پسرت هم به حرفت گوش نکرد» با طعنه گفته بود و آقا جان خیلی ناراحت شده بود و فکر کرده بود علی به حرفش اعتنا نکرده.

 هر وقت علی  می آمد مشهد،  از قبل زنگ می زد که من دارم می آیم و فلان ساعت می رسم. همه تان باشید که ببینمت تان. همه جمع شده بودیم توی خانه آقاجان و منتظر بودیم. علی موقعی که می رسید اول می رفت آقاجان را می بوسید بعد عزیز را و بعد با ما روبوسی می کرد.  این بار هم وقتی وارد اتاق شد، اول رفت سمت آقاجان که ببوسدش. آقاجان گذاشتم علی صورتش را ببوسد و با عصبانیت هلش داد.  علی پرت شد عقب افتاد کف اتاق.  همه مان شوکه شده بودیم و با دهان باز نگاه می‌کردیم.  علی که افتاد روی زمین بلند نشد همان طور روی زانوهایش رفت سمت آقاجان و خودش را انداخت روی پاهای او.  گفت:« آقا جون تا من را نبخشی از روی پاهای تان بلند نمی شم.» پاهایش را می‌بوسید و التماس می‌کرد. همه مان گریه می کردیم.  عزیز سر آقا جان داد زد.  «چرا این طور می کنی من خجالت بکش».  تا عزیز داد زد یک دفعه آقاجان تکانی خورد و شانه های علی را گرفت و بلندش کرد و بغلش کرد.

 من تا ساعت ها از دیدن این صحنه حالم بد بود و داشتم دیوانه می شدم.  همین حالا هم هر وقت یادم می افتد قلبم به درد می آید؛ ولی داداش علی انگار نه انگار.  بعدش آمد کنار آقاجان نشست. مثل همیشه با او شروع کرد به حرف زدن .گفت:« آقا جون! شما خودتون رو ناراحت نکنید. مطمئن باشید من حق کسی را ضایع نمیکنم.» برایش توضیح داد که آن شخص قصدش، آن چیزی نبوده که برای آقا جان گفته… .

این داستان، داستانی تکان دهنده است از اوج تواضع شهید در برابر پدر و مادرش. کالایی که این روز ها سخت نایاب است حتی نایاب تر از کالاهای اساسی.

صیاد جلوه های مختلفی دارد. او معجونی از شجاع و غیرت و تواضع و عبادت و مردم داری است. از دور خیلی خشک می نمایاند؛ اما هر چه نزدیک تر شوی، او را جامع اضداد خواهی یافت.

برشی از صفحه ۲۰۸ کتاب:

دو سال به عنوان نیز سر تیم حفاظت در خدمتش بودم. اخلاق و رفتارش با آن چیزی که من فکر می کردم یا آن تصویری که مردم از یک فرمانده رده بالای ارتش در ذهن دارند؛ یک افسر منضبط با اخلاق خشک و زمخت خیلی فرق می‌کرد. او منضبط بود ولی خشک یا زمخت به هیچ وجه. با او که می نشستی طوری با تو رفتار می‌کرد که احساس غریبی نمی کردی که هیچ، حتی فکر می کردی که از همه کس به او نزدیک تری.

 ارتشی بود ولی بسیجی ها او را بسیجی می‌دانستند. روحانی ها او را یک روحانی در لباس نظامی. با این همه شخصیت مخصوص به خودش را داشت هم خیلی جدی بود هم خیلی لطیف و مهربان.

کتاب علی رغم محاسن زیادی که دارد برخی نکات مبهم را حل نکرده است. البته شاید بنا نبود که حل کند. در جاهای مختلف کتاب از استعفای شهید صیاد شیرازی از فرماندهی نیروی زمینی ارتش سخن به میان آمده، اما دلایل آن پرداخته نشده است. تنهاترین اشاره ای که رفته باب میل نبودن این استعفاست.

برشی از صفحه ۱۰۴ کتاب:

واقعا وجودش نعمتی بود مخصوصا زمان جنگ ولی قدرش را ندانستیم.  این موضوع همیشه من را ناراحت می کند که برای کوچکترین مسائل می‌رویم از خارج متخصص می آوریم ولی کسی مثل صیاد را که هم در علم نظامی متخصص بود و هم با ایمان مخلص قدرش را نمی دانستیم.

 وقتی از فرماندهی نیرو کنار رفته بود اینها را بهش می گفتم. با آرامش به من نگاه می کرد. می گفت «مسئله ای نیست. مهم اینه که خدا از من راضی باشه؛ امام راضی باشه؛ امام به من گفت: “تو وظیفه ت رو انجام دادی. آروم باش و ناراحت نباش”. همین برای من بسه.

از کارهایش تعجب می‌کردم. هر کس دیگری جای صیاد بود مگر آرام می‌گرفت. خودش را به آب و آتش می زد. این طرف و آن طرف مصاحبه می‌کرد و به این و آن حمله می‌کرد؛ ولی صیاد خیلی با آرامش می گفت: رضای خدا برایش بس است

صیاد محور وحدت ارتش و سپاه و تمام قوای مردمی و رزمی سال های حساس و پر حادثه دفاع مقدس بود. در دوره ای که عده ای تمام همو غم خود را به ایجاد اصطکاک بین قوای نظامی گذاشته بودند، صیاد درس عملی وحدت حول اسلام و انقلاب می داد.

برشی از صفحه ۵۰ کتاب:

از همان اول همیشه توی جلسه هایش هم بچه های ارتش بودند، هم بچه های سپاه. این روشش بود. از اول تا آخر. بچه های ارتش و سپاه با هم کار کنند و کنار هم باشند. تمام جلسه هایش چه توی کردستان چه وقتی فرماندهی نیرو شد چه بعدها توی هیأت معارف جنگ مشترک بود

حرف آخر:

صیاد راد مردی است که از همان ایامی که خودش را شناخت، خودش را وقف آرمان هایی بلند و بالا کرده بود. او در این راه همه مرارت ها و سختی ها را به جان خرید و پای آرمان های انقلاب ماند و در تاریخ انقلاب و حماسه ماندگار شد. این کتاب روایتی کشکول وار و پراکنده از مردی است مجتمع و واحد بلکه؛ از رادمردی که محور وحدت بود.

بسیجی ها با توجه به روحیه اش، بسیجی می شناختندش، سپاهی ها با توجه به مراودات دیرینه و عمیقش با ارکان سپاه، او را یک سپاهی واقعی لمس می کردند و ارتشی ها از ابتدا ایستادگی و سخت کوشی هایش را آگاه بودند.

صیاد اگر چه صیاد دلها بود، اما خود صید دام بزرگانی چون آیت الله بهاء الدینی شده بود. (این هم از آن ناگفته های کتاب است) شاید همان مراودات خاصش با آن پیر سالک، بر جذبه این سرباز فداکار اسلام افزوده بود.

مطالعه این کتاب شاید نتواند همه جوانب صیاد را به تصویر بکشد؛ اما کمک کار خوبی است برای نزدیک شدن به شخصیت همه جانبه او. باید فهمید و لمس کرد سالهای قبل و بعد از انقلاب و حوادث آن را تا بتوان به صید معارفی از صیاد نشست. از جنس همان هیأت معارف جنگی خودش راه انداخت و خودش شد هیأت معارف. باید حرکت کنیم بدین سمت.

به امید گوشه چشمی از آن سیمرغ بلند پرواز آسمان شهادت.

پیوندهای مرتبط:

برش هایی از مطالب و خاطرات این کتاب را در این جا مشاهده بفرمایید.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  معرفی و بررسی کتاب رسول مولتان؛ خاطرات شهید سید محمد علی رحیمی

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر