برش هاسه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

معرفی و بررسی جلد 26 مجموعه نیمه پنهان ماه؛ شهید کاظم نجفی رستگار

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، کتاب رستگار بهروایت همسر شهید

نویسنده: نجمه طرماح

ناشر: روایت فتح

نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۲۴۷ صفحه- مصور

این جلد از مجموعه نیمه پنهان ماه، روایت ۲۹ ماه همراهی خانم اکرم حاج ابوالقاسمی با سردار رشید سپاه اسلام شهید کاظم نجفی رستگار می باشد.

این کتاب که قطور ترین جلد این مجموعه است(تا آن جایی که من دیده ام)، روایتی عاشقانه و لحظه به لحظه دختری است که سنین نوجوانی اش را طی می کند. دختری که به قول خودش بعد از شهادت کاظم بیوه ای ۱۵ ساله است.

کتاب بر خلاف سایر مجلدات این مجموعه، به ۱۲ قسمت فصل بندی شده است. شروع داستان از نُه سالگی خانم حاج ابوالقاسمی در کلاس سوم ابتدایی شروع می شود و به ماجراهای انقلاب و دفاع مقدس کشیده می شود.

داستان زندگی اکرم با خواهرش اعظم به طور ناخواسته ای در هم تنیده شده است. در جریان انقلاب با هم دیگر اعلامیه های امام خمینی (ره) را در کیف خود جاسازی می کردند و از شبستان مسجد به داخل بخش مردانه پخش و پلا می کردند.

وقتی هم که خواستگار برای خواهرش اعظم آمد، خواستگار اول و دوم که هر از دوستان صمیمی هم دیگرند و اهل مبارزه و جبهه، هر کدام با یکی از خواهر ها ازدواج می کنند و بنا بر حسن تقدیر شهید کاظم نجفی رستگار و شهید ناصر شیری با همدیگر هم شهید می شوند و این دو خواهر، باز بعد از همسران شان هم، درد همدیگر را خوب می فهمند.

کتاب، بیش از آنکه راوی نیمه پنهان شهید رستگار باشد، راوی عشق و هجران دخترانه ای است که از این عشق، قدرت یافته و پا به پای او از تهران تا دزفول و از آنجا تا گیلان غرب می دود و کم نمی آورد.

شروع داستان؛ اما قدری خشم و بغض هر خواننده منصفی را به جوش می آورد. آنجا که قرار است دختر ۹ ساله داستان، در مراسمی که در مدرسه به مناسبت جشن تاجگذاری محمد رضا شاه برگزار می گردد، شرکت کند. خانم ناظم، اکرم را به خاطر داشتن حجاب تنبیه می کند:

همین که چشم هایم به رد  پاها  دامن کت و یقه انگلیسی اش  و بعد صورت ترسناکش افتاد، صدای حرکت خط کش آهنی روی هوا و داغی ضربه اش را کنار صورت و گونه ام به شدت احساس کردم  و دستی که بی درنگ روسری مرا با موهایم کشید و آن را کند و با خودش برد.

دستم را روی سرم گذاشتم اما دوباره با همان خط کش چنان ضربه‌ای به پشت دستم زد که به خود لرزیدم و همانجا سر جایم نشستم.

هنوز بالای سرم بود. قد بلند و جسته عظیمش را کنارم حس می کردم. دوستم برگشت. شانه هایم را گرفت و ناظم فریاد زد بلند شو باست!

درد و ترس پاهایم را قفل کرده بود همان جا نشستم و گریه ام گرفت…. تا آخر مراسم دستم روی موهایم بود و دو زانو توی صف نشسته بودم. سر کلاس هم که رفتیم انگار که تمام فکر و ذکر ناظم، من و حجابم باشد،  قبل از ورود معلم آمد و چادرم را هم با خودش برد.

حالا زنگ آخر بود و من پشت در کوچک مدرسه، توی فرو رفتگی در، مانده بودم تنها و بچه هایی را که می دویدند به سوی خانه های شان، تماشا می کردم. پشت مانتویم را روی سرم کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. آخر با این سر و وضع،پشت لباسم هم که بالاست، چطور تا خانه بروم.

فصل دوم کتاب با سفر هر دو شهید بزرگوار به سوریه و لبنان شروع می شود و با افسردگی اکرم ادامه پیدا می کند.

بازگشت از لبنان و حضور مستمر شهید رستگار در جبهه جنوب و اسکان اکرم در دزفول فصل دیگر ی از زندگی این شیر زن می باشد: (صفحه ۷۷ و ۷۸)

حالا فقط من بودم. کارهای خانه و خرید بیرون و گاهی دعای کمیل و دعای ندبه در شب ها و سحرگاه جمعه توی مسجد جامع دزفول و گاهی گشت و گذار و رفت آمد  با خانوم صاحب خانه  جزئی از برنامه زندگیم شده بود ولی در طول روز هر چقدر هم آمد و شد داشتیم  شب را ترجیح می‌دادم تنها در خانه بمانم و اصرار های همسایه برای ماندن بی فایده بود. دوست نداشتم باری روی دوش کسی باشم؛ هرچند سکوت مبهم شب برای من وحشت عجیبی داشت. سکوتی که معلوم نبود تا کی دوام بیاورد و شب آبستن چه اتفاقاتی باشد؛  آن هم در نزدیکترین شهر به جبهه‌های  جنگ و مورد تهدید دشمن.

چشمهایم خواب بود و گوشه‌ایم  بیدار. با پوششی مناسب می خوابیدم و کنارم چادر می گذاشتم تا اگر اتفاقی افتاد و زیر آوار پیدایم کردند نگران نباشم.  وای به حال شبهایی آژیر کشیده می‌شد و ثانیه‌هایی بعد صدای سوت و انفجاری مهیب، هرچند دور، خانه و زندگی ات را بدجوری می لرزاند؛ آن وقت اصلا فرصت فکر کردن نداشتی نمی‌دانستی  توی چهارچوب در بایستی یا توی حیاط یا بدوی داخل کوچه.

صفحه ۷۹ و ۸۰:

ماه رمضان هم از راه رسید روزهای طولانی و گرمای ۶۰ درجه بی هیچ وسیله خنک کننده؛ جز یک پنکه ساده که جوابگوی هوای شرجی دزفول نبود. با آن دوست ریز و نحیف زیر بار تحمل این ساعت های گرم و طاقت‌فرسا به ظهر که می رسید بی جان یک گوشه اتاق می افتادم بعد از نماز ظهر تا دم غروب دیگر هوش و حواسم برای خودم نبود وقتی هم چشم هایم را می بستم آن قدر خودم را سبک احساس می‌کردم که انگار از زمین فاصله گرفته ام و در هوا معلقم.  واقعاً از هوش می رفتم.

فصل های بعدی کتاب، زندگی در اسلام آباد غرب در جمع همسران سایر فرماندهان را به تصویر می کشد: (صفحه ۹۲ و ۹۳)

…ببین! یکی از بچه های عاشورا پیکرش نیامده  شهید شده اومدن اثاث منزلش رو ببرند با خانمش برگردند شهرش. الان زوده ولی وقتی خواست بره برای خداحافظی باید بریم بدرقه اش….

با اینکه هیپ گاه حاضر نبودم حتی مریضی کاظم را تصور کنم  و در خیالم هم درد و رنجش را ببینم برای اولین بار خودم را سرنوشت این نوع زندگی را با همه وجود تجسم کردم.  انگار آینده پیش چشم همه مان بود  و من مانده بودم  چگونه  عشق با وجود آینده‌ای که از آن باخبر بودیم قلب و روحمان را تسخیر این سرنوشت کرده بود.

برای آنها که قدیمی تر بودند آن قدر این صحنه تکرار شده بود که به جای گریه های دلسوزانه آرام آرام در گوش خانم کبیری زمزمه می کردند که ما باید به حال خودمان غبطه بخوریم. آنها سبقت گرفتند. ببین چه کار می توانی بکنی تا خودت را به مقامشان نزدیک تر کنی.

برای من تازه وارد، مثل یک داستان عاشقانه تلخ بود که هرچه سعی می‌کردم با شخصیت اصلی همزاد پنداری کنم نمی شد که نمی شد.

کتاب با همه شرینی اش، از باب نقل برخی تاریخ ها اشکالاتی دارد.

یک: در صفحه ۱۲ داستان برداشتن حجاب اکرم در نُه سالگی به مناسبت جشن تاج گذاری شاه بیان شده و آخر داستان گفته :

همین چادر سه سال بعد در در ماجرای انقلاب و پخش اعلامیه ها خیلی به درد من و خواهرم خورد.

نتیجه اینکه داستان برداشتن حجاب در سال ۵۳ یا ۵۴ صورت گرفته که سه سال بعدش سال ۵۶ یا ۵۷ خواهد بود.

با توجه به اینکه مراسم تاج گذاری در سال ۱۳۴۶ صورت گرفته، این مراسم کذایی باید  سالگرد جشن تاج گذاری بوده باشد و گرنه از لحاظ تاریخی مشکل خواهد بود.

دو: وقتی کاظم برای بار دوم به خواستگاری می آید، اعظم می گوید مهمان داریم، همان دیشبی ها. و در ادامه صحبت های همان شب، وقتی اکرم و کاظم کنار هم می نشینند به بستنی خوردن و پرسیدن از احوال همدیگر کاظم می گوید:

بستنی امشب خیلی شرین تر از بستنی پری شپ است.

سه: بهتر بود خاطرات کاربردی بیشتری از شهید بزرگوار در خلال این صفحات نسبتا مفصل، ذکر شود.

سخن آخر:

حتما بخوانید:  معرفی و بررسی کتاب شب چهلم

بعد این همه سال که از جنگ می گذرد، هر بار که به پشت سرم نگاه می کنم و سال های جنگ را تصور می کنم، جز عظمت و اعجاز چیزی دیگری نمی بینم. ملت ما با جنگ بزرگ شدند، قد کشیدند، عظمت پیدا کردند.

چطور می شود دختری ۱۳ ساله وارد زندگی رزمنده پاک باخته ای شود و چنان قوت یابد که در مقابل تمام سختی های روزگار خم به ابرو نیاورد و صبور و مقاوم بایستد. ایستادنی که تمام ویژگی های نوجوانی و جوانی را تحت تأثیر قرار  دهد.

این پرده اکنون مقابل چشمان ماست. درسی از عظمت و بزرگ منشی برای آنان که بخواهند در زیر پرچم اسلام عزت یابند. زن و مرد ندارد؛ چرا که این زن و مرد؛ هر دو راست قامت ایستادند به پای عَلَم اسلام.

با خواندن این کتاب، چقدر احساس نیاز می کنم به فرهنگ مظلوم و مقتدر دفاع مقدس؛ این کیمیایی که هر کسی که فهمیدش نیوشیدش و زبان در کام نهاد و دم بر نیاورد و هر که نفهمیدش به چوب تهمت و افترا و حتی تصاحب راندش.

پیوندهای مرتبط:

برش هایی از این کتاب را در اینجا می توانید ملاحظه بفرمائید.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  معرفی و بررسی کتاب عبد الله درباره شهید عبد الله میثمی

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر