برش هاسه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

معرفی و بررسی کتاب سه شهید؛ درباره شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

کتاب سه شهید

نویسنده: حمید داود آبادی

ناشر: نشر شهید کاظمی

نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵

تعداد صفحات

کتاب در یک نگاه:

کتاب حاضر مصاحبه نویسنده کتاب با خانواده سه تن از شهدای انقلاب اسلامی است. مصاحبه با آقای بیژن حاج محمد رضا فرزند شهید طیب، خانم کبری سیل پور؛ همسر شهید سید علی اندرز گو و مصاحبه با عاتقه صدیقی؛ همسر شهید رجایی است.

کتاب تلفیقی از تصاویر و متن است.

بخش اول کتاب در ۵۱ صفحه آماده شده است که در بردارنده ۱۲ قطعه تصویر از دوران مختلف شهید طیب می باشد. نویسنده پس از درج مصاحبه فرزند شهید، عنوانی به نام «یاد بود حر انقلاب امام خمینی (ره)» اضافه کرده که تلفیقی از همان مطالب ذکر شده در مصاحبه، به اضافه برخی مطالب جدید است.

پایان بخش این فصل، وصیت نامه شهید و کتاب شناسی شهید طیب می باشد.

فصل دوم کتاب از صفحه ۱۱۰-۶۱ کتاب می باشد. این فصل در بردارنده ۱۶ قطعه تصویر از شهید و اسناد مربوط به ایشان می باشد. مقدمه بحث در چهار صفحه در حکم نگاه اجمالی به زندگی شهید سید علی اندرزگو می باشد. البته بعد از درج مصاحبه با همسر شهید نیز، عنوان زندگی نامه شهید سید علی اندرز گو قرار داده شده است. نحوه شهادت و خاطرات مقام معظم رهبری از این شهید بزرگوار مکمل این بخش می باشد و خاتمه آن کتاب شناسی شهید می باشد.

فصل سوم کتاب، از ۲۳۶-۱۱۳ کتاب را شامل می شود. بدنه اصلی این بخش مصاحبه با همسر شهید می باشد و زندگی نامه مختصر شهید و کتاب شناسی شهید پایان بخش کتاب می باشد. این فصل مزین به ۲۵ قطعه تصویر از اتفاقات مختلف زندگی شهید و برخی اسناد می باشد.

در بررسی مختصر کتاب چند نکته قابل ذکر می باشد:

  1. انتخاب شخصیت های کتاب، هوشمندانه می باشد. شهید اول، شهید شروع نهضت است، شهید دوم نقش میانی دارد و در آخرین ماه های قبل از انقلاب و شهید سوم شهید بعد از انقلاب می باشد. هر سه شخصیت از چهره های تأثیر گذار در انقلاب و دارنده نقش کلیدی در تحولات پیرامونی خود می باشند. تنوع انتخاب هم جالب است: یکی بازاری و کاسب، دومی روحانی و سومی دانشگاهی و معلم می باشد.

  2. مصاحبه صریح با خانواده شهدا مهم ترین شاخصه کتاب حاضر می باشد. البته این صراحت می توانست با یک بازنگری و ویرایش متن همراه باشد که در این صورت هم کتاب مختصر تر می شد و هم برای خواننده دلپذیرتر می نمود. البته این مصاحبه ها با قالب روزنامه و مجله سازگاری بهتری دارد تا کتاب.

  3. درج تصاویر متعدد و مختلف سبب جذابیت کتاب می شود؛ اما چون تصاویر عموما به صورت تمام صفحه درج شده است، با سیاه و سفید بودنش چندان سازگاری ندارد. نویسنده می توانست در آخر هر فصل تعدادی از تصاویر را به صورت یک چهارم صفحه بیاورد و نیازی به این همه اشغال فضا نبود.

  4. یکی از محسنات کتاب، پاورقی های متعدد و مفصل آن می باشد. نویسنده محترم در هر موردی که اصطلاح و یا اسامی که برای خواننده ممکن است نا آشنا باشد را مفصلا و با فونت ریز در پاورقی توضیح داده است. شاید همه خوانندگان رغبت به خواندن این پاورقی ها نداشته باشند؛ اما بودنش ضرورت دارد و از نقاط قوت کتاب می باشد.

  5. به نظر می رسد کتاب خیلی مشوش است و نقشه از قبل تهیه شده ای برای نویسنده محترم مطرح نبوده است. بسیاری از مطالب کتاب، حداقل در دو فصل اول تکراری می باشد. زندگی نامه ای که برای شهید ذکر شده، عموما همان مطالبی است مصاحبه شونده ذکر کرده، فقط با ویرایش و اضافاتی همراه است. اگر نویسنده برای خواننده ناشناس بود می گفت که ایشان قصد کتاب نویسی نداشته بلکه می خواسته کتاب سازی کند.

گشت و گذاری در کتاب:

در شناسنامه کتاب چنین آمده است که :«عنوان و نام پدید آور: سه شهید: گفتگویی صریح با همسران سه شهید شاخص انقلاب». اما در همان فصل اول شخص مصاحبه شونده، فرزند شهید طیب می باشد. لذا این عنوان گویا و به اصطلاح جامع افراد و مانع اغیار نیست و شایسته است که اصلاح شود.

شهید طیب به صورت رسمی و آشکار با روحانیت و سران انقلاب ارتباط نداشته است اما افرادی چون شهید مهدی عراقی حلقه وصلی بودند بین امام خمینی و شهید طیب. شاید بتوان مبدأ تحولات درونی شهید طیب در رابطه با انقلاب از واسطه نشأت می گیرد.

برشی از صفحه ۴۹ کتاب:

شهید مهدی عراقی می گوید: برای دیدن مرحوم طیب رفتیم و گفتیم که ما منزل آقا (امام خمینی) بودیم . آنجا به مناسبتی صحبت شد و اسم طیب وسط آمد. بچه ها گفتند که این دسته ای که روز عاشورا ما می خواهیم راه بیاندازیم، ممکن است اینها بیایند و نگذارند و به هم بزنند. آقا گفت: نه! اینها علاقه‌مند به اسلام هستند و این ها هم اگر یک روزی یک کارهایی کرده‌اند، آن عرق دینی اش بوده. روزی به حساب توده ای ها و کمونیست ها و اینها آمده‌اند یک کارهایی کرده‌اند. اینها کسانی هستند که نوکر امام حسین علیه السلام هستند. در عرض سال همه فکر شان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود، به عشق امام حسین (ع) سینه بزنند. خرج بکنند چه بکنند و از این حرف ها. خاطر جمع باشید.

مرحوم طیب جواب داد: «اینها عید هم از ما می‌خواستند استفاده بکنند. شما خاطر جمع باشید که این ها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده‌اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جوره». همان جا دست کرد، یک صد تومانی دادبه اصغر –پسرش- گفت: «می روی عکس حاج آقا را می خری، می بری تو تکیه به علامت ها می زنی».

شهید سید علی اندرزگو مبارز مسلمانی بود که د رزندگی مخفیانه سرآمد همه مبارزان بود. ایشان سه سال پس از شروع زندگی مشترک، خود واقعی اش را به همسرش معرفی می کند. که این نشان از پیچیدگی خاص زندگی اش دارد و زندگی با وی آسان نخواهد بود:

برشی از صفحه ۷۶-۷۷ کتاب:

چه زمانی با شخصیت واقعی ایشان آشنا شدید؟

 سال ۵۱ یعنی حدود سه سال پس از ازدواجمان در سفری که برای افغانستان رفتیم، در آنجا وقتی جمع بودیم، خطاب به دوستانش گفت: همسر من اسم اصلی و کارم را نمی‌داند.  رو کرد به من و گفت:« اسم اصلی من سید علی اندرزگو ست.  تیر خلاص را به حسن علی منصور، من زده‌ام و از سال ۴۳ تا حالا فراری هستم و مأمورین دولتی به دنبالم.

 موقعی که خواستیم برگردیم، گفت: «یادت باشد که اسم من حسین حسینی است و اسم تو هم معصومه محمد بیگی».

همسر شهید در طی مصاحبه از برخی سفرهای خود به همراه شهید اندرزگو به افغانستان و سختی های آن سخن به میان آورده است:

برشی از صفحه ۸۰  کتاب:

یک هفته‌ای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند بدترین ایام را کجا گذراندی می گویم:« زابل زابل زابل».  

کمی از سختی و خطرات سفرتان بگویید.

در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یک ماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند و من در خانه شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی؛ پسرم آن‌جا مریض شد و خیلی حالش بد شد. طبق توصیه آقا، پایم را از خانه بیرون نمی‌گذاشتم. صاحبخانه هم گاهی غذا می‌داد و غالباً نمی‌داد. یکی از شبها که آنجا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به اتاق صاحبخانه رفت. شک کردم و از حرف‌هایش که به خوبی شنیده می شد، این‌طور فهمیدم که می گوید:« این مرد رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم». ساعتی نگذشت که مرد صاحبخانه به اتاق ما آمد، در حالی که حدود ده قرص در دستش بود. آن را به من داد و گفت:« بگیر این قرص‌ها را بخور». خودم را زدم به اینکه متوجه چیزی نشدم. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاقشان.

 زنش با جر و بحث می کردم و می گفت: « آخه مرد! این زن و بچه چه گناهی دارند. اینها پناه آورده اند خانه ما…».  زن خیلی التماس می کرد و سرانجام مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه ام بود، منصرف کرد. حدود یک نیمه شب بود که در خانه به صدا در آمد. زن صاحبخانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه‌ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت مرد با ما کار دارد. ترسم بیشتر شد. بیرون که رفتیم، مرد در حالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من نبینم، گفت: «خانم! زود وسایل تون رو جمع کنید و همراه من بیایید آقاتون منتظر هستند».

 سریع وسایل اولیه را برداشتم. مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه وقتی جر و بحث زن و مرد صاحبخانه را می شنیدم، یک آن رفتم به یاد داستان حضرت موسی و فرعون و آسیه؛ زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خود می گفتم: «این مرد فوعون است و زنش آسیه».

…   وقتی نشستیم به صحبت کردن سعی کرد مرا دلجویی بدهد و گفت: «زنده ماندن تو یک معجزه بود. چون صاحبان آن خان قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند؛ ولی لطف خدا شامل حالتان شد ولی حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام بدهی و تعدادی اسلحه را با خود تحمل کنی.

 من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم. گریه کردم که شما را سالم به من برساند.

 صبح روز بعد حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحه کمری کلت و تعدادی خشاب به دور کمرم بستم و لباس هایم را روی آن پوشیدم.

در قسمت پایانی مصاحبه، به شهادت شهید اندرز گو و زندانی شدن همسر شهید به مدت یکی دو ماه اشاره شده است و سر سختی و مقاومت  همسر شهید.

برشی از صفحه ۸۸ کتاب:

شما را همراه با چهار بچه قد و نیم قد به سلول انداختند؟ 

 بله. حتی داخل سلول بچه ها را تر و خشک می کردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که می‌خواهم کهنه های بچه ها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط کهنه ها را شستم و انداختم روی ماشین های مدل بالای روسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: «برای چه این کار را می‌کنی؟».

 گفتم توی زندان که جا ندارم. کهنه ها را این جا انداختم تا خشک شود. دیگری گفت: «آخه برای خودت می گویم این کهنه ها کثیف است.بچه‌ها مریض می‌شوند. می‌گویم بروند برای بچه ها پوشک بخرند» که من گفتم: «نخیر لازم نکرده شما می‌خواهید بچه هایم را با این چیزها بکشید. همین کهنه ها بهتره».

 دو روز بعد بچه‌ها را بردند خانه پدرم تحویل دادند؛ ولی مرتضی که هفت ماهه بود  و شیرخوار پهلوی خودم ماند.  

چه مدت در زندان بودید؟  

یکی دو ماهی آنجا بازجویی می شدم. در بازجویی گفتند: «تو چرا با او ازدواج کردی؟  چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج نکردی؟ او خوب بود و …» که من گفتم: «می بخشید! من نمی دانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم».

قسمت اعظم کتاب، مصاحبه با همسر شهید رجایی است که نویسنده درباره این مصاحبه نوشته است:

برشی از صفحه ۱۱۴ کتاب:

همواره دوست داشتم بیشتر از شخصیت، منش و روش او بدانم تا اینکه تابستان ۱۳۷۷ هنگامی که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی سردبیری مجله مجله تخصصی اسناد « پانزده خرداد» را برعهده داشتم، فرصتی دست داد تا با خانم «عاتقه صدیقی» همسر ایشان گفت و گوی صمیمی داشته باشند تا هم برای خود و هم برای شما تصویر واضح تری از آن شهید عزیز تهیه کنم.

گفتگو با همسر شهید رجایی صریح و بی پرده است و این خود نمی گذارد بحث مسیری تکراری را در پی بگیرد و باعث ملال خواننده کردد:

برشی از صفحه ۱۲۳-۱۲۲ کتاب:

موسیقی هایش را هم گوش می کردید؟  

بله موسیقی گوش می کردم.  

آن موقع چه ترانه هایی را گوش می دادید؟  

مرضیه را گوش می کردم. خیلی از صدایش خوشم می‌آمد؛ اما خوشبختانه این دوره خیلی کوتاه بود. چون همانطور که گفتم همیشه احساس گناه از جوانی و کودکی در من بود. مثلاً نمازم که قضا می شد، خیلی احساس گناه می کردم. صبح، پدرم خیلی مقید بود. اصلا نمی گذاشت نماز صبح مان قضا شود؛ یعنی تا پا نمی شدیم ول نمی کرد. کوتاه نمی‌آمد… به هر حال چنین حالاتی در دوران کودکی داشتم و این هم به جایی کشید که دیگر خودم احساس گناه کردم تا آنجایی که حتی وقتی ازدواج کردیم، شهید رجایی می خواست برای خانه مان رادیو بخرد، نگذاشتم. گفتم:« من هنوز به آنجا نرسیده ام که خودم را خیلی کنترل کنم و نگه دارم؛ ولی دلم می خواهد که موسیقی گوش نکنم. این است که شما رادیو نگیرید تا اینکه من یک خورده روی خودم کار کنم». شهید رجایی رادیو را برای اخبار می خواست بگیرد.

در قسمت یاز مصاحبه به مسائل خانوادگی و ارتباطات درون خانه ای شهید رجایی پرداخته شده است. به نظر می رسد مصاحبه با همسر شهید در این کتاب، آن صراحتی است که خود نمایی می کند.

برشی از صفحه ۱۶۴ کتاب:

با اعتقاداتی که داشتم همیشه دنبال این بودم که با ایشان رفیق باشم. ایشان من را آزمایش های گوناگونی کردند من باید این را بگویم تا این موضوعی را که می‌گویم باورتان بشود. من همیشه دنبال یک استقلال فکری بودم، دنبال استقلال عملی بودم. …

مقید بودم که بدون اجازه همسر نباید از خانه بیرون رفت. هر چیزی را از دستورات اسلام اطلاع پیدا می‌کردم ، آگاهی پیدا می‌کردم و به آن اعتقاد پیدا می‌کردم و دلم می خواست توی عمل آن را اجرا کنم. بعد چون مقید بودم، بدون اجازه آقای رجایی هم نمی خواستم بیرون بروم و چون محدود می‌شم، ناراحت بودم.

 مسئله را با آقای رجایی به بحث می گذاشتم که مثلاً فرض کنید من تصمیم داشتم بروم احوال مادرم را بپرسم. می گفتم وای حالا آقای رجایی نیست و اجازه هم نگرفتم و حالا اگر بروم هم لابد شرعی اشکال دارد. منتظر می ماندم تا ایشان بیاید و این فرصت از بین می رفت؛ یعنی زمینه از دست می رفت.

توی فکر می رفتم که مثلا چرا از نظر اسلام زن باید این جوری محدود باشد. ایشان هم خیلی حساس بود که من به اسلام بدبین نباشم. این بود که انتقاد می کردم که چرا ما باید اینطور باشیم؟ زن اینطوری باشد و نتواند خودش چنین تصمیمی بگیرد؟

 آقای رجایی بعدها گفت: «تو وقتی اینها را می گفتی، من تصورم این بود که اینها را می گویی که من به تو آزادی بدهم تا بتوانی آن طور که دوست داری عمل کنی. ولی کم‌کم شناخت پیدا کردم که نه تو این را از روی اعتقاد گویی» و به تدریج به من آزادی می داد. آن موقع این جوری نمی گفت. می گفت: «خوب! توهم آزادی. مرد آزاد است. زن هم آزاد است. خب همانطور که من به تو اطلاع می‌دهم خوب تو هم باید اطلاع بدهی.

 واقعا مقید بود هر جا که می خواست برود اطلاع بدهد.

همسر شهید در بخش دیگری از کتاب به جریان شهادت شهید رجایی اشاره کرده است و پیکر سوخته شهید رجایی را بهترین تصویر زندگی ایشان معرفی می کند:

برشی از صفحه ۱۵۹ کتاب:

   زیباترین چهره ای که از آقای رجایی در خاطرتان هست کدام چهره است؟ چه زمانی بود که خیلی از ایشان خوشتان آمد؟  

آن موقعی که جنازه سوخته ایشان را در کشوی سردخانه دیدم.  

این را واقعاً از ته دل می گویید؟  

بله واقعاً از ته دل می گویم.  

چه دلیلی دارد که این را می گویید؟  

یک لحظه آن صحنه را با سر بریده امام حسین علیه السلام مقایسه کردم. بله. یک لحظه توی ذهنم آمد که خدایا من انتظار شهادت شهید رجایی را می کشیدم. واقعا این را می‌گویم . با اعتقاد می‌گویم. خدایا من انتظار داشتم ایشان را شهید کنند؛ اما انتظار این جور سوختگی بدن ایشان را نداشتم. دلم ریش شد؛ اما یک لحظه شد. بلافاصله صحنه کربلا به نظرم آمد و سر بریده امام حسین علیه السلام. گفتم شهیدرجایی سزاوار بود که این نوع شهادت برایش پیش بیاید. توی ذهنم این آمد که زیباترین نوع شهادت است که باید این جور بسوزد و قیافه اش اصلا مشخص نبود.

حرف آخر:

سیل خروشان انقلاب اسلامی ایران با رهبری پیامبر گونه امام خمینی(ره) از آنجایی که از تعالیم ناب و خالص اسلام سرچشمه گرفته بود، هر کسی را که در مسیر خود قرار گرفته بود، دگرگون کرده و در خدمت اهداف الهی انقلاب می کشاند. طیب حاج رضایی که بارها خوش خدمتی خود را به خاندان پهلوی ثابت کرده بود، محمد علی رجایی که ارتباط عمیقی با هسته های مجاهدان خلق داشت و حتی اگر همه آرمان های خود را پای آنها قربانی نمی کرد، ممکن بود به خوجه اعدام بی سر و صدای شان سپرده شود و سید علی اندرز گو؛ همه و همه در مسیر انقلاب اسلامی، به اوج خود رسیده و حیات خالص عند اللهی مفتخر گشتند. بر ماست که قدر این سرچشمه همیشه جاری که با خون شهیدانی این چنین ارزش و اعتبار خود را ثابت کرده است قدر دانسته و در راه حفاظت و حراست آن دمی نیاساییم.

مطالعه این کتاب می تواند در قدردانی از این نعمت همیشه جاری یاری گر همه پویندگان رضایت الهی قرار بگیرد.

پیوندهای مرتبط:

گزیده فهرست موضوعی کتاب به صورت پی دی اف و اکسل

خاطرات و مطالب این کتاب را در اینجا مشاهده بفرمایید.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  معرفی و بررسی جلد 9 مجموعه نیمه پنهان ماه؛ شهید ولی الله چراغچی

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر