سید رحمان هاشمی دوست صمیمی محمدرضا بود. وقتی شهید شد خیلی به هم ریخت. بلند بلند گریه می کرد و می گفت:«بی انصاف! مگر قرار نبود باهم بریم».
🔸یک شب جمعه ای داشت دعای کمیل می خواند. تا گفت بسم الله الرحمان، بغضش ترکید. آنقدر گریه کرد که نتوانست دعا را بخواند.
⚡️یک شب خواب رحمان را دیده بود و بعد از آن خیلی بانشاط شده بود. می گفت توی خواب یقه اش را گرفتم و گفتم مگر قرار نبود باهم بریم.
یقه اش را از دستانم رها کرد و گفت: «محمد! رفاقتهای این طرف با دنیا فرق می کند. تو باید بیشتر تلاش کنی».
بقیه اش را تعریف نکرد اما بعد از او با کسی رفیق نشد. می گفت دیگر طاقت دوری کسی را ندارم.
🍁اواخر یک بار رفتیم گلزار شهدا. سر قبر سیدرحمان و دو تا از دوستانش گریه نمی کرد، اما حال خاصی داشت. موقع رفتن به مسئول گلستان شهدا و درخواست کرد که کنار رحمان کسی را دفن نکند.
☄️ایشان کفت که نمی شود. اگر کسی خواست شهیدش را اینجا دفن کند من نمی توانم مانع شوم.
▪️گفت:«تو فقط یک ماه برای من نگهش دار».
💢وقتی محمد شهید شد، آمدم گلستان شهدا، دیدم کنار قبر رحمان، قبری برای محمد آماده شده، با دیدن قبر یاد آن روز افتادم. درست از آن مهلت محمد یک ماه گذشته بود.
کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحات ۱۴۶-۱۴۵ و ۱۶۸-۱۶۷ و ۱۸۲.
به این مطلب رای دهید.
22
لینک کوتاه شده