بچهها از اين همه جابهجايي خسته بودند. من هم از دست بالاييهاخيلي عصباني بودم. به حسن گفتم «ديگر از جای مان تکان نمی خوریم، هرچه ميشود، بشود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»
حسن خيلي شمرده گفت «بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است كه بر زمين ميريزد.»
گفتم «خسته شديم، قوهي محركه ميخوايم.»
دوباره گفت: «قوهي محركه خون شهيد است.»
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۵٫
به این مطلب رای دهید.
46
لینک کوتاه شده