برش هایی از مرگ آگاهی شهید حاج یونس زنگی آبادی
برش يكم:
قبل از كربلاي پنج آمد قرار گاه. موقع خداحافظي رگ گردنش را بوسيدم و التماس كردم شفاعتم كند.
گفت: اين طور نگو،خدا به همه توفيق بدهد.
بار دوم كه التماس كردم، گفتم:به خدا قسم چيز ديگري مي بينم.
لبخندي زد و گفت: پس تو هم فهميدي؟
خودش زمان شهادتش را مي دانست. ص ۶۶
برش دوم:
از بالاي خاكريز صدايم زد.بي مقدمه به خورشيد اشاره كرد و گفت:
مي بيني آفتاب چه طور غروب مي كند؟
با تعجب گفتم: بله.
گفت: آفتاب عمر من هم دارد غروب مي كند. ص ۶۸
برش سوم:
گفت: از من راضي هستي يا نه؟… آن دنيا يقه ام را نگيري؟
گفتم :من حلالت كردم از تو راضي ام.
گفت اگر از ته دل اين را گفتي،آن دنيا شفاعتت را مي كنم. ص ۷۰
برش چهارم:
كنار ماشين كه رسيد گفت: جورابم را جا گذاشته ام.
رفت داخل خانه و من را صدا زد.وقتي رفتم داخل، گفت: با من مشكلي نداري؟
گفتم : نه.
گفت: مادر من مثل مادر خودت است.
من اين دفعه بر نمي گردم و شهيد مي شوم.
جورابش را از جيبش در آورد و پوشيد. ص ۷۲
برش پنجم:
گفت: من كه شهيد شدم،بايد از روي پا بشناسيدم.دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام شهيد شوم.
روي تابوت را كه كنار زدم،جاي سر پاهايش بود. ص ۸۰
برش ششم:
داشت فاطمه را مي بوسيد، تا من را ديد رنگش عوض شد.گفت: حاجي زخمي شده آوردندش كرمان.
گفتم : پس حاجي شهيد شده.گفت : نه! علي شفيعي شهيد شده.
گفتم: حاجي هم شهيد شده؟ گفت: نه علي يزداني شهيد شده.
گفته بود : اگر كسي آمد، گفت: زخمي شده ام و من را آورده اند كرمان،شما بدانيد شهيد شده ام. ص ۷۱
مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي
به این مطلب رای دهید.
30
لینک کوتاه شده