حمید آبادان که بود، نامه ای با یک عکس برایم فرستاده بود. عکس را می گذاشتم جلویم و نامه را با گریه می خواندم. تکیه کرده بود به یک نخلی در منطقه ذوالفقاریه با یک بادگیر سرمه ای.
به شوخی می گفتم: برای صدام ژست گرفته بودی؟
گفت: ژست گرفته بودم که تو بپسندی.
می گفت: عصرها که یادت می افتادم، می رفتم تپه ای یا تخته سنگی پیدا می کردم و به غروب نگاه می کردم. آن وقت بیشتر دلم برایت تنگ می شد.
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۶-۲۵٫
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده