فعالیت های جهادی شهید مهدی زین الدین
ماه رمضان سال ۵۸ بود. از طرف جهاد سازندگی با یک گروه ۲۵ نفره رفته بودیم روستای وسف برای کمک به کشاورز ها در چیدن میوه باغ ها و دروی گندم. مهدی را اولین بار آنجا دیدم. از سر زمین […]
ماه رمضان سال ۵۸ بود. از طرف جهاد سازندگی با یک گروه ۲۵ نفره رفته بودیم روستای وسف برای کمک به کشاورز ها در چیدن میوه باغ ها و دروی گندم. مهدی را اولین بار آنجا دیدم. از سر زمین […]
مهدی در شناسائی ها سنگ تمام می گذاشت. با یک موتور تریل تا عمق پنجاه کیلومتری نیروهای دشمن نفوذ میکرد. میگفت: «نزدیکی ارتفاعات کمر سرخ و کی شکن که می رسیدم، موتور را خاموش می کردم تا عراقی ها متوجه […]
مهدی برای رای دادن به مسجد رفته بود. یکی از او مسئولین را شناخت و به بقیه معرفی کرد. بعد از رای دادن تا دم در بدرقه اش کردند و پرسیدند وسیله داری؟ موتور گازی بیرون مسجد را نشان شان […]
رفته بودیم شناسایی منطقه. قرار شد سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند نخورید. به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی […]
سه روز بود که مهدی چشم روی چشم نگذاشته بود. همان طور که بی سیم در دستش بود، خوابش گرفت. اسماعیل صادقی گفت: صدای بی سیم را کم کن و آرام صحبت کن تا آقا مهدی قایقی بخوابد. یک ربع […]
مهدی از کودکی اش توی مغازه بود و دخل در زیر دستش؛ اما خودم به زور پول توی جیبش میگذاشتم. همین پول را هم تا چند وقت میدیدی ته جبیش مانده. یک بار پرسیدم: بابا! مگر تو چیزی نمی خوری؟ […]
وارد مهمان خانه شدیم. مهدی گفت: هر کس هر چیزی دوست دارد سفارش دهد. تا آماده شدن غذا وضو گرفته و نماز خواندیم. سر میز غذا که نشستیم دیدیم مهماندار یک کاسه سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی. فکر کردم پیش […]
شب عملیات بود. با حسن باقری آمده بود سر کشی خط. موتور شان لای گل ها گیر کرده بود. کمک شان میکردم تا موتور بیرون بیاید. گفتم: خسته نباشید! شما اینجا چه کار می کنید؟ خطرناک است. مهدی گفت: خسته نباشید […]
زمستان سردی بود می خواستیم رد یک منافق را بزنیم. هر چه تقلا می کردم زمان ورود و خروج را نمی توانستم در بیاورم. کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب بیسیم می زدم کجایی؟ […]
بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: آقا مهدی کجایی اسیر آوردهام. ده پانزده نفر مجروح بودند و یکی شان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخم هایش در هم رفت. با ناراحتی […]
فرمانده تیپ شده بود. تیپی که نیروهایش از چند شهرستان با سلیقه های مختلف گرد هم جمع شده بودند و طبعا فرماندهی بر آنها کار آسانی نبود؛ اما مهدی که آمد آن قدر خوب بود که زود دل همیشه نشست. […]
مهدی تمام درس هایش را سر کلاس یاد می گرفت و در خانه بیشتر وقتش به مطالعه کتابهای غیر درسی و در انبار لابلای کتاب های کتابفروشی آقا جان می گذشت. با هم مطالعه می کردیم. مسابقه می گذاشتیم که […]