نگاه به محرومان در سیره شهید علی هاشمی
علی برای خودش لباس نمی خرید. هیشه آنچه که داش را مرتب و تمیز نگه میداشت. یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. میگفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچههای یتیم […]
علی برای خودش لباس نمی خرید. هیشه آنچه که داش را مرتب و تمیز نگه میداشت. یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. میگفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچههای یتیم […]
قرار شده بود زندگی مشترک مان را در خانه پدر علی آقا شروع کنیم. مادر علی آقا اصرار بر مراسم عروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفته بودیم برویم قم و برگردیم و زندگی مان را شروع کنیم. خیلی ساده و […]
علی از همان کودکی کارهای بزرگی انجام می داد. در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیه میگذاشت و می فروخت؛ حتی آب خنک هم می فروخت. روزی یک تومان در می آورد تا برای خانه کمک خرج باشد. ۱۴ […]
مهدی از کودکی اش توی مغازه بود و دخل در زیر دستش؛ اما خودم به زور پول توی جیبش میگذاشتم. همین پول را هم تا چند وقت میدیدی ته جبیش مانده. یک بار پرسیدم: بابا! مگر تو چیزی نمی خوری؟ […]
حسین هیچ وقت اسیر عادت ها رسم و سومات نشد. روز خرید عروسی، حسین به پدرم گفت: خواهش می کنم برای من چیزی نخرید. من چیزی احتیاج ندارم. اما هر چیزی که می خواستید برای من بخرید معادلش را برای […]
زندگی مان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا می کرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه ها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله میگفتم […]
وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتاب هایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت همه اینها مال توست؟ گفتم بله زیاد است؟ گفت: نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته […]