
ساعت اختصاصی خدا در سیره شهید مصطفی ردانی پور
گفتم «با فرمانده تان کار دارم » گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند» رفتم پشت در اتاقش. در زدم ؛ گفت « کیست ؟» گفتم« مصطفی منم» گفت « بیا داخل ». سرش را از سجده […]
گفتم «با فرمانده تان کار دارم » گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند» رفتم پشت در اتاقش. در زدم ؛ گفت « کیست ؟» گفتم« مصطفی منم» گفت « بیا داخل ». سرش را از سجده […]