قدر دانی از زحمات همسر در سیره شهید کاظم نجفی رستگار
دست کاظم را گچ گرفته بودند، باید در بیمارستان استراحت می کرد؛ اما فرار کرده بود. به هر ترتیبی بود با قند شکن و قیچی گچ دستش را باز کردیم. نرسیده آماده رفتن بود. عملیات داشتند. کمرش درد می کرد […]
دست کاظم را گچ گرفته بودند، باید در بیمارستان استراحت می کرد؛ اما فرار کرده بود. به هر ترتیبی بود با قند شکن و قیچی گچ دستش را باز کردیم. نرسیده آماده رفتن بود. عملیات داشتند. کمرش درد می کرد […]
کاظم همیشه امید و انگیزه می داد. ماه رمضان بود و می خواستیم برای دیدار خانواده هامان راهی تهران شویم. آن روز می خواستم غذای خوبی تحویل کاظم دهم. دستور کباب بشقابی را از خواهرم اعظم شنیده بودم. طبق همان […]
از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم. […]
بعد از چند وقتی که نبود، حالا برگشته بود. آن هم با آستین خالی. ته دلم خالی شد. گفت نگران نباشید فقط ضرب دیده و گچش گرفتند. سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرش کرد و به بهانه خواب […]