شهید صیاد شیرازی و یاد امام زمان
صیاد در شروع همه کلاس ها، بعد از تلاوت و تفسیر آیاتی از قرآن، دعای فرج امام زمان (عج) را می خواند. حتی در زمان حکومت ستم شاهی بر این عهدش استوار بود. در همه تنگناها توسل به امام زمان […]
صیاد در شروع همه کلاس ها، بعد از تلاوت و تفسیر آیاتی از قرآن، دعای فرج امام زمان (عج) را می خواند. حتی در زمان حکومت ستم شاهی بر این عهدش استوار بود. در همه تنگناها توسل به امام زمان […]
خوب به یاد دارم که سید محمود می گفت: «باید استعداد نیروهای انقلاب شکوفا شود. باید هر کدام از این بچه ها یکی از یاران حضرت مهدی (عج) در زمان ظهور باشند». بعد می گفت: «یار امام باید انسانی توانا […]
یک شب در نجف پشت سر شهید مدنی نماز خواندنم. وقتی مسجد خلوت شد، دیدم شروع کرد به گریه کردن. چون به من اظهار لطف داشتند، به خودم جرأت دادم و نزدیک شدم و علت گریه شان را جویا شدم. […]
حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه ای از آن حضرت در زندگی اش مشهود بود. بالای همه نامه هایش می نوشت: «به نام خدا و به یا حضرت مهدی (عج)». وقتی هم که می خواستیم بچه […]
عبد المهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود. برش اول: در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی د رمیان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته […]
در عملیات والفجر دو همه مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم تر از آن راه را هم، گم کرده بودیم. دست مان از همه اسباب ظاهری قطع بود. رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود […]
در محاسبات علی آقا امام زمان (عج) جای خاصی داشت. آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم. مصادف بود با تولد صدام و عدنان خیر الله (وزیر جنگ حکومت صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده […]
در سال ۱۳۶۹ در قسمتی از منطقه شرهانی می خواستیم تفحص کنیم. مسئولین سپاه اجازه تفحص نمی دادند. گفته بودند تنهاترین راه تان این است از این منطقه یک شهید بیاورید تا باور کنیم که در این منطقه شهید برای […]
جعفر انسی ویژه با امام زمان داشت. مواقعی هم که با همدیگر می رفتیم جمکران، سرش را روی شیشه اتوبوس می گذاشت و در خودش بود. شبی در حسینیه مراغه بودیم. بودیم حال حعفر منقلب بود. بعدها برایم گفت که […]
وقتی سید حسن شهید شد، گریه های مادرم قطع نمی شد. بعد از مدتی یکی از همسایه ها خوابی دیده بود. می گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیدم. فرمودند: به فلانی بگویید چرا این قدر گریه و زاری […]
قرار بود عملیات ما ساعت ده شب بیستم فروردین شروع شود. رفتم با محمد حسن خداحافظی کنم. بوی عطر خاصی می داد. بویی که تا به حال به مشامم نرسیده بود. یقین کردم این آخرین خداحافظی است. بعد از عملیات […]
محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت. گفت: به شرطی قبول می […]