عذرخواهی مصطفی
آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی […]
رهبر معظم انقلاب: رئیسی عزیز خستگی نمی شناخت.
آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی […]
در دیدگاه باغ کوه نشسته بودیم. عراقی ها گرای منطقه را داشتند و یک ریز آتش می ریختند. علی یک باره گفت: سعید! با این صدا کردنش فکر کردم زخمی شده گفتم چه می گویی؟ گفت: یادت هست قبل از […]
روایت اول: دژبان بود، اما هنوز ریشش در نیامده بود. لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو. اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی. پیاده شد، زد تو گوشش. زنجیر را انداخت. […]