اگه معرفت داری؛ خاطره ای از عنایت شهدا
حمید داودآبادی: وقتی پیکر مصطفی را آوردند بهشت زهرا، موقع دفن، نادر محمدی با خودکارش گوشه کفن چیزی نوشت. موقع برگشت ازش پرسیدم چی نوشتی؟ اول از جواب دادن سرباز زد، اما وقتی اصرار مرا دید، گفت: «گوشه ی کفن […]
حمید داودآبادی: وقتی پیکر مصطفی را آوردند بهشت زهرا، موقع دفن، نادر محمدی با خودکارش گوشه کفن چیزی نوشت. موقع برگشت ازش پرسیدم چی نوشتی؟ اول از جواب دادن سرباز زد، اما وقتی اصرار مرا دید، گفت: «گوشه ی کفن […]
سید رحمان هاشمی دوست صمیمی محمدرضا بود. وقتی شهید شد خیلی به هم ریخت. بلند بلند گریه می کرد و می گفت:«بی انصاف! مگر قرار نبود باهم بریم». 🔸یک شب جمعه ای داشت دعای کمیل می خواند. تا گفت بسم […]
💢سال ۱۳۶۶ كه به مكّه مشرف شدم، عضو كارواني بودم كه قرار بود شهيد بابايي هم با آن كاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم كه به همسرشان گفته بودند بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است. […]
🔹شب، وقتی پیکر نورعلی را در معراج شهدا گذاشتند، من به دلیل بیماری نتوانستم معراج بروم؛ ولی همسر شهید برونسی به معراج رفته بود. 🔸همان شب سر تابوت نشسته بود و با گریه گفته بود: «شما امید ما بودید. در […]
🔹در جریان عملیات بازی دراز، وزوایی با نیروهایش به سمت قله ۱۱۵۰ حرکت کردند. سربازان بعثی با سلاح های سبک و سنگین بر قله مسلط بودند و بچه ها را زمینگیر کرده بودند. 🔸محسن با تذکر امدادهای الهی، نیروها را […]
برش اول: روز بیست و دوم مهر بود که مصطفی دولا دولا وارد سنگر شد و از خوشحالی داشت دستهاش رو به هم می مالید و گفت: «حمیدچون! با اجازه تون من امروز میرم تهران». گفتم: آخیش! زودتر برو خیال […]
سید عباس وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را می داد به من می داد که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم. این بار هم دستش تنگ شده بود. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول […]
جواد عاشق گمنامی بود و همیشه می گفت: دوست ندارم جنازه ام روی این زمین جایی را بگیرد. در تشییع شهدای یکی از عملیات ها، رضا اشعری به جواد گفت: جواد یک روز می بینمت روی دست مردم. او هم […]
شب آخری که حرم حضرت زینب (س) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه می کرد با جمله های کوتاه و ساده می خواند. این جا رأس […]
محمد رضا توی جبهه بود. خوابش رادیدم. از در که آمد داخل لباس خدام امام رضا (ع) را پوعالمشیده بود. یک روحانی سید هم همراهش بود. انگار که عجله داشته باشد. آمد جلو و گفت: امام رضا (ع) مرا به […]
از بچه گی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم. نمی خواست جوابم دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید: یک […]
شهید سلیمانی به شدت دلبسته و وابسته شهید یوسف الهی بود. این دلبستگی حتی محدود به ایام حیات دنیوی حسین نشد و تا سالهای سال ادامه پیدا کرد. برش اول: در مراسم تشییع شهدای عملیات والفجر هشت در کرمان بغض […]