این بار که بروم دیگر برنمیگردم!
آخر شب بود و همه خواب بودند. مادر بود و محمد که به بهانه جمع کردن وسایلش نشسته بود؛ اما میخواست وصیت کند و آرام آرام شروع کرد: «میدانی مادرجان! این دفعهی آخری است که ما همدیگر را میبینیم. اینبار […]
آخر شب بود و همه خواب بودند. مادر بود و محمد که به بهانه جمع کردن وسایلش نشسته بود؛ اما میخواست وصیت کند و آرام آرام شروع کرد: «میدانی مادرجان! این دفعهی آخری است که ما همدیگر را میبینیم. اینبار […]
محمد هجده ماهه بود. چند روز بود که تب شدیدی داشت و پائین نمی آمد. مادر برش داشت آورد بیمارستان. دکترها پس از معاینه و آزمایشات، گفتند که بچه شما مننژیت مغزی دارد و تنهاترین راه درمانش برداشتن آب نخاع […]