روحیه جهادی شهید عماد مغنیه
آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری. چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد […]
آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری. چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد […]
در همان ایام نخست وزیری یک بار به سختی مریض شد. چشم هایش سرخ و متورم شده بود. نمی توانست چشم هایش را باز کند؛ اما دلش نمی آمد در خانه بماند. می گفت: با این همه کار، وقت استراحت […]
گروهی پنج نفره بودیم. می خواستیم طرح ساخت موشکی را آماده کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتالوگ آن را بسازد؛ آن هم در عرض دو ساعت با لوازم آشپزخانه و دم دستی. مصطفی روی موتور موشک کار می کرد. […]
برش اول: سید حمید دو رو زبود که در منطقه کار شناسائی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. حالا آمده بود سر سفره صبحانه. لقمه اول را که گذاشت در دهانش، پلک هایش روی هم افتاد و خوابش […]
برش اول: سید حمید در عملیات خیبر مسئول پل خیبر بود. صبح بعد از غسل شهادت، سوار موتور می رفت دنبال کارهایش و عصر ساعت شش خسته و کوفته تشنه و گرسنه بر می گشت. می گفت: به جدم قسم! […]