شب عملیات کربلای پنج نشسته بودیم دور هم داخل سنگر. علی قرآنش را گرفته بود توی دستش و به آن تفال می زد.
یکی یکی قرآن زا باز کرد و به بچه ها گفت ” تو شهید می شوی. تو اسیر می شوی. تو هم مجروح.” نوبت من که رسید سرش را تکان داد و گفت ” تو هم سر مرو گنده بر می گردی.” کلی بهش خندیدیم و دستش انداختیم.
به شوخی گرفتیم. بعد از عملیات همه آنهایی که گفته بود درست از آب در آمد. کشیدمش کنار گفتم” چه طوری فهمیدی؟”
گفت: یک چیزهایی دیدم. نورانی شده بودند.
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۱۷٫
به این مطلب رای دهید.
12
لینک کوتاه شده