مریوان که بودیم حاج احمد، همه را راه ميانداخت؛ هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه ميرفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر ميخورديم می آمدیم پايين. اين آموزش مان بود.
پايين که ميرسيديم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف ميکرد. خسته نباشيد ميگفت.
خرما تعارفم کرد. گفتم«مرسي.»
گفت: «چه گفتي؟»
گفتم مرسي.
ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.
گفت: «بخيز.» هفت ـ هشت متر سينه خيزم برد. آن هم بر روی برف ها.
گفت:«آخرين بارت باشد که اين کلمه را بر زبان می آوری.»
کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره۲۷ و ۲۶٫
به این مطلب رای دهید.
12
لینک کوتاه شده