هي مي رفت و ميآمد. براي رفتن به خانه دودل بود. يادش رفته بود نانبگيرد. بهش گفتم «سهميهي امروز یک عدد نان و ماست پاكتي است، همین را بردار و برو.»
گفت «این را داده اند اينجا بخورم، نمی دانم زنم می تواند بخورد یا نه؟.»
گفتم «اين سهم توست. ميتوني دور بريزي، يا بخوري.»
يكي دوباري رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۳۶٫
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده