دست به خیری در سیره شهید صیاد شیرازی
علی همیشه یک سوم حقوقش را به من می داد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست خودم بود. می گفتم: شما مسئولین از وضع بازار که خبر ندارید. رفتم […]
علی همیشه یک سوم حقوقش را به من می داد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست خودم بود. می گفتم: شما مسئولین از وضع بازار که خبر ندارید. رفتم […]
رفته بودیم مسجد بی سر تکیه. فرد مستحقی هم به مسجد آمده بود و درخواست کمک داشت. احمد در گوشه حیاط مرا به کناری کشید. گفت: دست کن داخل جبیبم و هر چه پول هست، بدون اینکه بشماری به آن […]
حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرومی ماندند، به حسن مراجعه می کردند. یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه […]
محمود از آرزوهای شغلی اش کمتر حرف می زد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟ گفت: دوست دارم شغلی داشته باشم که […]
قبلا در تلویزیون دیده بودمش. دل خوشی از او نداشتم. می گفتم این چه شهرداری است که حرف زدن هم بلند نیست. وقتی آمد خواستگاری نظرم عوض شد. با خرید عروسی مخالف بودم با اصرار آقا مهدی رفتیم بازار. یک […]
زمستان قزوین بود و هوا سرد. سید علی اکبر صبح که می خواست برود مدرسه، لباس هایش را مرتب کرده، شال گردن دور گردن و کلاه سرش می گذاشتم که سرما نخورد. بعضی وقت ها که بر می گشت، یا […]
محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید […]
کمیته انقلاب که بودیم، اکثر نیروها افتخاری بودند و حقوق نمی گرفتند. بعدا هم که قرار بر پرداخت حقوق شد، سید زیر بار نرفت. حتی یک بار هم لیست دریافت حقوق را امضا نکرد. مسئول مالی می گفت: حقوقش را […]
موقع ناهار بود. نه پول داشتیم و نه خوراکی. به مرتضی گفتم: چه کنیم؟ گفت: همین جا باش تا برگردم. رفتم جلوی بالکن مدرسه، میرزا جواد آقا را دیدم که سرش پایین بود و دور حوض می چرخید. فهمیدم به […]
یک روز بعد از عقد مان بود. با حسین در باغ قدم می زدیم. حسین دستش را بالا آورد و به حلقه اش نگاه کرد. آنگاه آن را از دستش در آورد و کف دستش گذاشت و گفت: دوست دارم […]
علی یک موتور داشت، از این یاماها های قدیمی. یک پسر فلج ده یازده ساله، یک دختر سه چهار ساله ، خانمش هم با کلی ساک و وسیله و خودش با پای مصنوعی. مانده بودم با این موتور چطور این […]
روستاهای اطراف اصفهان که می رفتیم، آنها ناخواسته مشکلات شان را هم مطرح می کردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود. هر طور بود آب لوله کشی برای شان فراهم […]