یکی از رزمنده ها که مسئول غذای بچه ها بود، چند عدد کنسرو لوبیا آورد و بین بچه ها پخش کرد. همه زیر چادر بودند. مسئول تدارکات آنها شخصی به نام زینداری بود که به همه خوراکی کم می داد که مبادا کم بیاید. برنامه ریزی می کرد که اگر مواد غذایی دیر رسید بچه ها گرسنه نمانند.
یک روز شیطنت بچه ها گل کرد و یواشکی رفتند مقداری خوراکی از چادرش برداشتند. جالب این که تنها کسی که از آن خوراکی ها نخورد، خود امید زینداری بود؛ او در همان روز شهید شد.
دور یکی از کنسروها نام و دستخط پسربچه ای روی کاغذی خونین با چسب چسبیده بود.
عظیمی با تعجب آن را باز کرد و گفت: بچه ها ببینید به نامه چسبیده به این کنسرو
علی عباس گفت: بخون ببینم چی نوشته؟ چرا خونیه؟
باشه؛ می خونم.
سلام بر رزمندگان اسلام
اینجانب آقای شهرام لطفی کیا، کلاس دوم ب می خواستم بگویم خسته نباشید. من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید، قوی بشوید و بتوانید خوب بجنگید.دیروز آقای مدیر گفت:«هر کس هرچه می خواهد، بیاورد، چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید، نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن».
همه خوشحال شدیم. حسنی گفت: من سه تا قوطی کمپوت می آورم.
من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم. من خودم لوبیا خیلی دوست دارم، اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم، زد پس کله ام و گفت:«عجب خری هستی تو! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم. مگر ما گفتیم بروند بجنگند. دولت خودش باید غذایشان را بدهد».
یک چیزهای دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم.
صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم، اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم. سر کلاس شکمم قار و قور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمهی نان و پنیرش را با من نصف کرد. نصف شکممان پر شد و نصفش خالی ماند. باز هم دلم قار و قور کرد. هر دومان خیلی خندیدیم.
عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه ام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست.
من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم، حتماً به جنگ بیایم. نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم. شهاب داداشم است. خیلی ترسو است. توی خانه قایم شده که سربازی نرود.
همه اش توی ویدئو (یک چیزی است که تویش فیلم می گذارند و تماشا می کنند) فیلم های بی تربیتی می گذارد و تماشا می کند. بعضی وقتها هم که دوستهایش مهمانی می دهند لباسهای قشنگقشنگ می پوشد و می رود. بعد عکسش را می آورد و به ما نشان می دهد. عکس هایش همیشه پر از دختر و پسر است.
مامان میگوید باید شهاب را بفرستیم آن ور آب. بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ، تا جنازه اش را برایم بیاورند.
چند روز پیش حسین پسر همسایه مان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس می خواند؛ اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت:«مگر خوشی زیر دلت زده؟ بنشین خانه درسَت را بخوان». اما او گوش نکرد. گفت:«اگر هیچ کس جبهه نرود، پس کی از ناموسمان دفاع کند؟».
از بابا پرسیدم:«ناموس چی است؟». جوابم را نداد. من نفهمیدم ناموس چی است، اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد.
حسین هیچ وقت حرف الکی نمی زد. دلم برای بابایش می سوزد. خیلی پیر شده است. بابا میگوید:«حالا دیگر نانش توی روغن است. به اینها خیلی می رسند».
حالا علی به جبهه آمده، علی برادر حسین است. دیروز او را دیدم، تازه از آنجا برگشته بود. بهش گفتم:«این بار که خواست برود جنگ، من را هم ببرد». خندید و کله ام را ماچ کرد.
وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم، گوشم را پیچاند و گفت:«تو … می خوری! برو دماغت را بکش بالا».
گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایه مان است. هنوز مدرسه نمی رود. همیشه موهایش را دو طرف صورتش می بافد. خیلی بامزه می شود.
یک بار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یک عالم از دستش کتک خوردم، اما گریه نکردم.
من بالاخره می آیم جنگ. حالا می بینید. می خواهم شهید بشوم مثل حسین.
دشمن بعضی وقتها با هواپیما اینجا می آید و از آن بالا بمب می اندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز می کشد. هر وقت آژیر قرمز می کشند، ما چراغ ها را خاموش می کنیم و می دویم توی زیرزمین. من نمی ترسم اما مامانم خیلی می ترسد. شهاب هم مثل جوجه می لرزد.
بابا بمبها را می شمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند، بِشکن زد و گفت:«فردا قیمت خانه نصف می شود، حالا وقت خریدن است».
مامان گریه کرد. او می خواهد ما از تهران برویم، اما بابا می خواهد بماند و زمین بخرد. می گوید:«اگر یک کم صبر کنیم بعد از جنگ نانمان توی روغن است». نمی دانم چرا بابا این همه نان روغنی دوست دارد….
ای وای باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیرزمین. بعد بر می گردم و نامه ام را تما……
نامه ی پاره و خونین شهرام از دست عظیمی افتاد و بعد زانو زد. نامه را به جای دست کوچک پسرک بلند کرد و بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت. همگی محو عظیمی بودند.
موقع نوشتن نامه، پسرک شهید شده و کسی نامه را همراه کنسروش برای بچه های جبهه فرستاده بود.
کتاب عاشقانه ای برای خدا، خاطراتی از شهید علی عباس حسین پور، صفحه ۷۱-۶۸.
به این مطلب رای دهید.
31
لینک کوتاه شده