برش هاجمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳

معرفی و بررسی کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حسین یکتا

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس

نویسنده: زینب عرفانیان

ناشر: انتشارات شهید کاظمی

نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۷

تعداد صفحات: ۵۴۴ صفحه

کتاب در یک نگاه:

کتاب حاضر باز نویسی خاطرات خود گفته سردار نام آشنای عرصه جهاد و شهادت حاج حسین یکتاست. حسین یکتا نیاز به معرفی ندارد. مقام معظم رهبری در جلسه ای در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۱۹درباره ایشان فرمودند: «آقای یکتا از آدم هایی است که تمام نمی شود و دائما می جوشد. مثل اسب عربی اصیل است که هیچ وقت خسته نمی شود».(لینک)

 هرکس با روایت گری ها یایشان آشنا باشد می داند که سطح ادبیات ایشان هم سطح بالایی است و اگر فرصتی دست می داد و خاطرات شان را با دست خود قلمی می کردند، خیلی گیراتر و مخاطب پسند تر می نمود.

به هر حال نویسنده محترم، کتاب را در چهارده فصل و ۵۴۴ صفحه تنظیم کرده است. در پایان هر فصلی عکس های مرتبط با همان فصل گنجانده شده است. (مجموعا ۱۲۵ قطعه تصویر) فصل اول کتاب درباره عوالم کودکی پیش از انقلاب و فصل های بعد از انقلاب تا قبول قطع نامه و پایان دفاع مقدس را شامل می شود.

سعی و تلاش نویسنده کتاب در خلق اثر قابل تقدیر است.تعبیرات ادبی و تفسیرهای طولانی از یک پدیده  ساده برای انسان لذت بخش است اما به نظر می رسد غلظت ادبیاتی کتاب بیش اندازه مورد نیاز است تا جایی که فهم مطلب را برای خواننده متوسط دشوار کرده و یا باعث تشویش خاطر می گردد. ساده و بدون پیچیدگی های ادبیاتی سخن گفتن، حُسنی است که در این کتاب فدای عبارات شده است که نمونه آن را در صفحه ۹۱-۹۳ کتاب در تلفیق قصه نمکی و نگهبانی راوی به وضوح دیده می شود.

تحریص و ترغیب مقام معظم رهبری خطاب به  رزمندگان دفاع مقدس، انگیزه راوی کتاب از ذکر خاطرات دفاع مقدسش می باشد.

کتاب پس از بازنویسی و مستند سازی و مراجعه به اهل فن، در سه سال آماده شده و به بازار نشر روانه شده است.

به گفته نویسنده برای این کتاب بالغ بر ۱۲۰ ساعت صداضبط شده و چهارده با باز خوانی صورت گرفته است. برای تکمیل خاطرات از سایر هم رزمانی سردار یکتا از جمله سردار فتوحی هم استفاده شده است.  (لینک)

راوی کتاب در عملیات بدر مسئول آمار گروهان بوده و طبق همان دفتر جلوی اسم رزمندگانی که شهید می شده اند علامت ضربدری قرمز رنگ به نشانه خون می گذاشته است. و همان دفتر وجه نام گذار یکتاب حاضر شده است. گویا هدف راوی از این کتا، ارائه خاطرات دوستان شهیدش می باشد.

برشی از صفحه ۱۶ کتاب:

پنج سالی می شد که قصد کرده بودم خاطراتم را مکتوب کنم. مخصوصاً وقتی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای مطلبی را مبنی بر ناتمام ماندن جنگ یک رزمنده، تا نوشتن خاطراتش، فرمودند، برای نوشتن و نشر خاطرات هم مصمم تر شدم. هر چه از رشادت همرزمانم و غربت و مظلومیت می می‌دانستم در روایت گری هایم گفته بودم. با مکتوب کردن خاطراتم دنبال ناگفته‌ای از بچه ها بودم. دنبال سبک بندگی کردن شان. سبک عبادتشان. سبک رفاقت شان. دنبال سبک زندگی کردن شان در جنگ، سبکی که این روزها جایش بین جریان زندگی جوانان به شدت خالی است.

برشی از صفحه ۲۵۳ و ۲۷۴-۲۷۶ کتاب:

دفتر آمار گروهان دست من تا بیکار می شدم شروع به خواندن اسامی می کردم. اسم و مشخصات ۸۰ نفر را در دفترچه قرمز وارد کرده بودم. یک گروهان را در جیبم جا داده بودم…  خون باقر روی لباسم خشک شده بود با خودم فکر کردم باقر و مجتبی در ایستگاه مخصوص خودشان از این دنیا پیاده شدند. فکر نرسیدن به ایستگاه مخصوص خودم، تنم را لرزاند. …دفترچه قرمز آمار را از جیبم در آوردم جلوی اسم‌مجتبی و باقر یک مربع قرمز کشیدم یعنی شهید…  دفتر قرمز آمار گروه آن را از جیبم در آوردم. مربع های قرمز داشت زیاد می شد. علی ارم و محمدی جو. کاش یک نفر هم جلوی اسم من این مربع را می کشید …با هر مربع قرمزی که می کشیدم غم روی دلم چهارزانو می نشست.

در جای جای کتاب می توان سوز درونی راوی از فراق شهادت را کاملا حس کرد. داغی که گاهی بر دل خواننده دو راز وادی جهاد و شهادت هم تحمل ناپذیر می آید.

برشی از صفحه ۱۵۳-۱۵۴ کتاب:

شناسایی که تمام می شد و می دیدم هنوز زنده ام، لب و لوچه ام آویزان می شد. دیر آمده بودم، زود می‌خواستم بروم. مانده بود تا بفهمم شناسایی که هیچ، عملیات ها پیش رو دارم برای شهید نشدن. آن شب از دهان شیر سالم برگشته بودم و بیشتر از همه به پکر بودم. نشستم گوشه سنگر به غر زدن. نمی‌دانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنیاست. باید آن قدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید همه السابقون می شوند می روند و تو جا می مانی. سماوی وسط غرغر هایم داخل سنگر آمد. به حرف هایم کمی گوش داد. چیزی نگفت. آستین هایش را پایین داد و دستی به صورت خیسش کشید. یک دسته موی سیاهش روی پیشانی اش افتاده بود. رو به قبله ایستاد. آرام اقامه می گفت و لبش م یجنبید.  دستش را تا کنار گوشش بالا آورد. مکثی کرد. نگاهش از بالای شانه سمتم چرخید: شهادت که گفتنی نیست؟! چقدر می گی، عمل کردنی است … الله اکبر.

از نکات مثبت کتاب می توان به امور زیر اشاره کرد:

  1. ذکر نام و نشان و تاریخ شهادت شهدایی که در کتاب ذکر شده اند؛ البته با ذکر این نکته که: به علت زیادی اسامی شهدا و رزمندگان و مجروحین و حتی اسرا، اگر از اول کتاب نام شهدا با رنگ متمازی مثلا همان قرمز در متن مشخص می شد خیلی خوب بود و خیال خواننده را از به خاطر سپاری یا تفکیک آنها آسوده می کرد. نکته ای دیگر هم اینکه در یکی از همین پاورقی ها در صفحه ۴۳۷ کتاب، تاریخ شهادت شهید اکبر خرد پیشه شیرازی را چهارم فروردین ذکر کرده که چهارم دی ماه صحیح می باشد.

  2. ذکر عباراتی از صحیفه امام خمینی (ره) در پاورقی کتاب، مرتبط با مفاهیم ذکر شده متن. این عبارات انسان را به وجد می آورد و گاهی سند محکمی است بر باور پذیر شدن روایت راوی. به عنوان نمونه بعد از روایت اینکه «در آموزش های سد دزفول، بچه ها بعد از اینکه از داخل آب سرد با بدن یخ زده بیرون می آمدند با بدن های خیس و نم دار وضو می گرفتند و سرما را از رو می بردند» کلامی از امام (ره) را ذکر کرده است:

برشی از صفحه ۲۵۷ کتاب:

بکوشید تا حجاب خودیت را بردارید و جمال جلیل او  جلّ و علا را ببینید. آنگاه است که هر مشکلی آسان و هر رنج و زحمتی گوارا و فدا شدن در راه او، احلی من عسل بلکه بالاتر از هر چیز به گمان آید.(پیام امام خمینی به ملت ایران ۶۲/۱۱/۲۲٫  صحیفه امام ج ۱۸٫ صص ۳۳۴-۳۳۳)

  1. ذکر عباراتی از امام خمینی (ره) در ابتدای هر فصل در وصف مجاهدت ها و رشادت های رزمندگان دفاع مقدس:

برشی از صفحه ۲۰۴ کتاب:

آنچه که آنان- فلاسفه و عرفا و هنرمندان- با قدمهای علمی و استدلالی و عرفانی یافته‌اند اینان- شهدا و اسرا و مفقودین و آسیب دیدگان- با قدم های عینی به آن رسیده‌اند و آنچه که آنان در لابلای کتاب ها و صحیفه ها جستجو کرده اند، اینان در میدان خون و شهادت در راه حق یافته‌اند. (پیام امام خمینی به ملت ایران ۶۲/۰۶/۰۶٫ صحیفه امام ج ۱۸، صص ۷۴-۷۵)

  1. با توجه به اینکه هر فصل کتاب به طور میانگین ۴۰ صفحه می باشد، برای رفع خستگی و یکنواختی آن، صفحات هر فصل به چند قسمت ده صفحه ای تقسیم شده در رفع یکنواختی متن برای خواننده مؤثر است.

  2. با توجه به اینکه راوی در عملیات های مختلفی حضور داشته است، نویسنده سعی کرده در ضمن خاطرات کلیاتی از اهداف عملیات ها و مسائل حاشیه ای آن را از منابع معتبر ذکر کند. این تلفیق تلفیقی مبارک است که مستند سازی خاطرات را تحکیم می بخشد.

راوی در گرما گرم روایت گری از عملیات خیبر که شامل جزئیات می باشد، کلیاتی را هم ذکر می کند:

برشی از صفحه ۱۹۶ کتاب:

۱۶ اسفند ۱۳۶۲ عراق با اجرای آتش سنگین، بمباران وسیع هوایی و استفاده از هلیکوپتر، تانک و نیروی پیاده، پاتک سنگینی را علیه جزایر جنوبی آغاز کرد که بدون نتیجه پایان یافت… حملات عراق در ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ اسفند ادامه یافت و حتی از سلاح های شیمیایی هم استفاده کرد، ولی نیروهای مستقر در جزیره مانع از پیشروی دشمن شدند. با گوشت و پوست و دادن خون خود، ماشین جنگی ارتش بعثی را متوقف کردند. شهادت فرماندهانی چون محمد ابراهیم همت، حمید باکری، اکبر زجاجی، و یاغچیان بهایی بود که برای حفظ جزایر پرداخته شد.(تجزیه و تحلیل جنگ ایران و عراق، جلد سوم، صص ۹۳-۹۲)

علاوه بر این ها پاورقی های راوی و نویسنده از اصطلاحات و مفاهیم بر غنای کتاب افزوده است.

کشت و گذاری در کتاب:

راوی، روایت خود را با ذکری از شهید جعفر احمدی میانجی و پدر او آغاز می کند و در جای جای کتاب به آن می پردازد. گویا صیرورت و حاج حسین یکتا شدنش را بیش از همه مرهون رفاقت با جعفر و رفت و آمد با خانواده او و دم خور شدنش با آیت الله احمدی میانجی می داند.

در همان مقدمه کتاب که با عنوان «پلی به آسمان» که با قلم نویسنده اما بیان راوی است (لینک) و اما در کتاب به راوی نسبت داده شده است. (صفحه ۱۱ و ۱۷ کتاب) البته شایسته اصلاح انتساب آن نیز می باشد، آمده است:

برشی از صفحه ۱۲-۱۴ کتاب:

این روزها هر وقت به بچگی و آتش سوزاندن هایم فکر می کنم خاطره آن شب اول صف ایستاده. خاطره آن خانه و صاحب مهربانش. مرد خوش خلقی که نمک گیرش شدم. عالمی که روزهای جوانی و طلبگی اش را در این محل گذراند. بعدها هم به جای بالا شهر نشین شدن در همین خانه ماند. می گفت:« من بین همین مردم عالم شدم» مردی که روزهای طلایی عمرش را کنار اهل بیتش گذراندم. لقمه های حلالی که سر سفره پدرم خوردم یک طرف، لقمه های نوری که اهل این خانه به ویژه آیت‌الله میانجی و کوچکترین پسرش جعفر در کامم گذاشتند یک طرف. هر چه بگویم و بنویسم نمی‌تواند حق آیت الله میانجی را ادا کند. عالمی که عملش بر عملش صبقت جسته بود. عالمی که مصداق «العلماء باقون مابقی الدهر» است. بالاترینی که مخلص ترین بود. هیچ وقت خود را بالا می نمی دید؛  نه در برابر نوجوانی سر جنبان چون من و نه در برابر طله ای که پای درسش نشسته بود و نه پیرمرد بی سوادی که پای منبرش مسئله یاد می گرفت. وقتی خودش حرف می زد می گفت:« حرف تازه ای نداریم. همان حرف‌های هزار سال پیش است. سخنانی که خدا و پیغمبر (ص) گفته اند. اگر انسان به همان حرف ها عمل کند به سعادت می رسد». اما وقتی من حرف می زدم، طوری ساکت می شد و گوش می‌داد که انگار دارد از من چیزی یاد می‌گیرد. گویی این حرفی را که من می گویم نمی داند و برای اولین بار است که می شنود. طوری که فکر می کردم من بزرگ شدم و به او رسیده ام. وقتی با جوان‌ها همنشین می شد، می گفت:« من ۶۰ سال دارم، ۳۰ سال من پایین می‌آیم، چند سال هم شما بالا بیایید که حرف یکدیگر را بفهمیم». به من این را هم نمی گفت. آقای میانجی پایین می آمد. آنقدر پایین که میزبان محمد حسین خان بازیگوش و دردانه می شد. آن روزها نمی دانستم سال‌ها شاگردی علامه طباطبایی را کرده است. نمی دانستم چرا اصرار دارد خودش برای مهمان چای بیاورد. حالا مهمان من باشم یا یکی از هم بحث هایش در جامعه مدرسین قم. دلیل منبر های کوتاهش در مسجد کوچک عبداللهی در سه راه بازار را نمی‌دانستم. دلیل گریه هایش را در روضه های پر سوز و کوتاهش نمی فهمیدم. همیشه می‌گفت:« همه گرفتاری‌ها از توقع است». وقتی یاد بگیری از کسی توقع نداشته باشی، هم خودت راحت‌تری هم دیگران. هر چه می خواهم از خاطرات و رفتارش بنویسم می بینم خاطره شیرین تری ناگفته باقی می ماند. هر چقدر هم بگویم فقط قطره ای است از آن دریای خوبی ها. ناچار به یک جمله اکتفا می‌کنم. مرحوم آیت الله میرزا علی احمدی میانجی نمونه ای مثال زدنی از اقتدا به این آیه است که می فرماید:«لَقَدْ كانَ لَكُمْ في‏ رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».

در همان خانه کوچک در محله خاک فرج، زانو به زانویش می نشستم و شام می‌خوردم. می گفت و می شنید و پدرانه نصیحت می کرد. من و پسرش جعفر برایش فرقی نداشتیم. آنقدر مهربان بود که گاهی هوا برم می داشت مرا از جعفر هم بیشتر دوست دارد. همیشه برایم وقت داشت. گاهی می نشستم به گوش دادن، گاهی به حرف زدن و گاهی بازی گوشی. هر چه بود نمی گذاشت از سایه سارش بیرون بروم مثل خود جعفر.

راوی با ذکر همین حکایات باز هم احساس می کند دینش را نسبت به حاج آقا ادا نکرده است و به مناسبت شهادت دوست قدیمی اش جعفر، باز هم ذکری از عظمت روحی او می کند:

برشی از صفحه ۳۹۲-۳۹۳ کتاب:

حاج آقا میانجی قبل از اذان مغرب خودش را به مسجد می رساند می گفت :«امام باید منتظر مأموم شود».  بعد از نماز، مثل همیشه رو به روی مردم به مهراب تکیه داد. منمبر های ۱۰ دقیقه ای اش برایم دنیای بود. با حرفهایش همه بغض می‌کردند. دلمان را در دستش می گرفت و به آسمان می برد. با سرّ کلامش شیشه ای می شدیم شفاف و شکننده .

  حاج آقا مهدی، برادر بزرگ جعفر را خودم خبر کرده بودم. نمی دانستم تنهایی باید چه کار کنم. نمازمان را پشت سر حاج آقا میانجی خواندیم. منتظر فرصت که بگوییم که چه اتفاقی افتاده است. تا به خانه شان برسیم هزار مدل جمله در ذهن ساختم و پاک کردم. حرفهایم در هیچ کدام جا نشد. حاج خانم برای شام دل و جگر مرغ پخته بود. حس می کردم آجر قورت می دهم. پارچ و لیوان آب در کنار دستم گذاشته بودم و با هر لقمه، لیوان آب را سر می کشیدم؛ بلکه راه گلویم باز شود. بعد از شام عقربه های ساعت دنبال هم می‌دویدند. من و آقا مهدی به چه کنم چه کنم افتاده بودیم. حاج آقا استکان چای را برداشت ما هم رو به رویش زانوی غم بغل کرده بودیم. با چشم و ابرو به هم اشاره می‌کردیم که زودتر سر صحبت را باز کنیم. حاج آقا روی یک زانو نشسته بود و آرنجش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود.  چای را در نعلبکی ریخت.  به بالش های لوله ای تکیه داد. نگاه مهربانش را روی صورتم کشید.  – آقا محمد حسین! فردا جنازه رو کی میارن؟   ماتم برد. نگاه آقا مهدی چرخید سمتم. غافلگیر شده بودیم. این همه نقشه کشیدیم خبر را کم کم به حاج آقا بدهیم. حالا خودش قال قضیه را کند. نفس عمیقش را بیرون داد:  جعفر ما هم پر کشید خوشا به حالش! خوشا به حالش!

یک نکته قابل ذکر در اینجا این است که نویسنده کتاب را با ذکر صحنه شهادت شهید جعفر احمدی میانجی در صفحه ۲۲-۲۱ آغاز کرده است. عبارات این روایت، عینا همان عباراتی است که در صحنه شهادت جعفر در صفحه ۳۹۵-۳۹۴ ذکر شده است. بهتر بود وحدت مفاهیم با الفاظ دیگری به خواننده القا می شد.

راوی روایت خود را از کودکی و نوجوانی اش شروع کرده و خواننده را افت و خیز هایش همراه کرده و تا اوج شهادت پرواز می دهد.

یکی از روایت های راوی از دوران نوجوانی خود، تشکیلات انجمن اسلامی مسجد محله می باشد. آن انجمن با محوریت حاج آقای ترابی امام جماعت مسجد شکل می گیرد. کلاس هایی که به زعم نگارنده سال هایی است خلأ آن احساس می شود. ما حقیقتا فاصله گرفته ایم از ایثار و حماسه. از حماسه خطوط مقدم نبرد و از ایثار های پشت جبهه که گویا عمل جبهه بوده است:

برشی از صفحه ۵۴ کتاب:

یک خاکفرج بود یک مسجد صاحب الزمان (عج). ما که خودمان را صاحب علّه می دانستیم. هر وقت دلمان می‌خواست به هوای انجمن اسلامی به مسجد می رفتیم.  همین انجمن هر کداممان را از گوشه ای به مسجد کشانده بود. من، جعفر، اکبر، منصور و کلی نوجوان دراز و کوتاه دیگر. مسجد و انجمن، مدرسه دوم مان شده بود. درس و مشق مان را همانجا می‌نوشتیم. بعضی وقتا شانسم می‌گفت و حاج آقای ترابی مسئول انجمن در مسجد بود. اول کفش هایم را در جاکفشی می گذاشتم، بعد می رفتم یک گوشه ای که در دیدش باشم. دفتر و کتابم را پهن می‌کردم. به ذوق این که بالای سرم بیاید. کتابم را کمی ورق بزند، دست خط خرچنگقورباغه ام را برانداز کند و با لهجه اصفهانی اش تحسینم کند بارک الله! خوب درس بخوان.

 حاج آقای ترابی یا در مسجد جمع مان می کرد یا خانه‌اش. کلاس تفسیر و اخلاقش را از زنگ های تفریح مدرسه بیشتر دوست داشتم. هر جمعه از هول کلاس، آخرین لقمه ناهار را قورت نداده، می‌دویدم حاضر می‌شدم. روی پله‌های کوچه خانه حاج‌آقا میانجی منتظر جعفر می‌نشستم. همیشه اولین نفر سر کلاس حاضر می شدیم. در خانه حاج آقای ترابی باز بود. پرده برزنت را کنار می زدیم. دو اتاق کوچک و یک آشپز خانه نقلی. بی سر و صدا در اتاق کنار آشپزخانه می نشستیم تا دیگران برساند.

در آن سالها ایثار پشت جبهه ای ها، رزمندگان خط مقدم را حقیقتا از رو می برد و شرمنده می کرد:

برشی از صفحه ۱۳۴ کتاب:

بهار ۶۲ آخرین عیدی بود که در سال های جنگ کنار خانواده گذراندم. مثل هر سال، همه فامیل خانه حاج علی میرزا جمع بودند. بعد از شام، دایی محمد گوشه اتاق ایستاد. سعی کرد با چند صرفه صدایش را صاف کند. ریش های نرمش را خاراند. با لپ های گل انداخته و صدایی که انگار از ته چاه در می آمد، شروع به حرف زدن کرد. یواش یواش گفت تا همهمه مهمانان ها خوابید. همه نگاهش می کردند. از جنگ می گفت. دوستانش که شهید شده بودند و کشورهایی که به عراق کمک مالی و نظامی می کردند. در سکوت منتظر بودیم که ببینیم دایی آخرش چه می خواهد بگوید. کیسه ای را از جیبش در آورد شروع به گشتن دور اتاق کرد. لحنش از این رو به آن رو شد. صدایش را انداخت در دماغش: کمک‌های نقدی و غیر نقدی به رزمندگان اسلام

بین فامیل می‌گشت و تکرار می کرد. سکوت چند لحظه پیش، جایش را به شوخی و خنده داد. از این سر  اتاق به آن سر می رفت. بچه ها هم دنبالش. کیسه که از پول بزرگترها و عیدی بچه ها پر شد، سراغ خاله ها رفت. اول با جوراب افتاد به جان النگوهای شان. جوراب که جواب نداد. قیچی آورد تا بگویند کدام را ببرد و کدام را نبرد. حداقل دو النگویشان را بریده بود. از خنده غش می‌کردند. دستشان را به زور از دست دایی بیرون می کشیدند، تا بقیه النگو هایشان را نجات بدهند. آن شب همه مان خنده خنده غارت شدیم.

راوی در فصل دوم کتاب در تب و تاب اعزام به جبهه است. اما با سن غیر قابل قبولش مانده که چه کند. می افتد به جان شناسنامه بیچاره:

برشی از صفحه ۶۵-۶۶ کتاب:

برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم. اگر کمد رویم می افتاد، حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقچه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودند دست بچه فضولی مثل من بهش نرسد. خیلی وقت نداشتم. بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم.  ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم. به همین راحتی.

 کله صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا به پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم. ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسئول ثبت نام همان مرد قدبلند بود. نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت:

– اینجا را یادت رفته درست کنی.

 زیرا انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود. از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودند جا خوردم. شش لنتی با دندانه ها و نقطه هایش به من دهن کجی می کرد. سنگ روی یخ شدم و نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم. گوش هایم گر گرفته بود. تا خانه سنگینی نگاه مسئول ثبت نام را حس می کردم و چند قدم یک بار خیس عرق می شدم.

 من مانده بودم و یک شناسنامه دستکاری شده که نمی شد زیاد دستم بماند. همین روزها برای گرفتن کوپن سراغش را می گرفتند. یکی نبود بگوید پدر آمرزیده لااقل یک بار در کپی شناسنامه تمرین می‌کردی. یک جوهر پاک کن برداشتم و به جان شش و دمش افتادم. از بس محکم پاک کردم، برگه شناسنامه سوراخ شد. گریه ام گرفت. دم شش که هیچ، خودش هم نابود شد. با شناسنامه سوراخ نه تنها جبهه راهم نمی‌دادند، بلکه بابا هم از خانه بیرونم می کرد.

در فصل سوم کتاب راوی به زور و زحمت مجوز ورود به جبهه را به عنوان امدادگر گرفته است و باید در کلاس های امدادگری شرکت کرده و به مداوای مجروحان بپردازد. اما تا بیاید با فضای جبهه و زخم و جراحت خو بگیرد زمان لازم است.

برشی از صفحه ۸۵ و ۹۹-۱۰۰ کتاب:

روزها کنار دست پرستارها می پلکیدم و شب‌ها در اتاق راننده آمبولانس ها می خوابیدم .اتاق شان کنار سالن اورژانس بود. به سقف چشم می دوختم.  موشک خمپاره دل و روده اش را نمایان کرده بود. می ترسیدم خوابم ببرد و آجر و آهن سقف رویم بیافتد. هنوز یاد نگرفته بودم در جبهه باید با مرگ رفیق شوی. وقتی یک قدمی ات پرسه می‌زند و برایت دست تکان می دهد، ترسیدن و نخوابیدن بی معناست. اگر قرار باشد دستت را بگیرد و ببرد، تا صبح هم آجرها را با چشم بپایی کار خودش را می‌کند. اگر هم نوبتت نرسیده باشد، دنبالش هم کنی، محلت نمی‌گذارد…

عاقل مردی اصفهانی هر وقت از کنارم رد می شد قدوبالای مرا برانداز می کرد. زیر لب طوری که من بشنوم به خدا پناه می برد. دوستانش می خندیدند. من نمی فهمیدم دستم انداخته است. یک روز به حرف آمد:

– از خدا خواستم یا مجروح نشوم یا زیر دست تو یک الف بچه نیافتم که فاتحه ام خوانده است.

 پررو بازی درآوردم و انشاء الله غلیظی گفتم.

 یک روز ظهر، سوت خمپاره پرده گوش همه مان را لرزاند. سنگر نگهبانی بالای تپه را زده بودند. نوبت همان عاقل مرد اصفهانی بود. بچه ها رفتند و بیرون آوردندش. بیهوش شده بود. پریدم پشت آمبولانس که تا سنگر اورژانس همراهش بروم. دلم برایش سوخت. همان سرش آمد که دوست نداشت. حالش وخیم بود. باید در روز روشن زیر آتش عراق عقب می بردیمش. نه تکان می خورد نه ناله می کرد. سر تا پایش را برانداز کردم. هیچ جایش نشکسته بود که آتل بگذارم. خونریزی هم نداشت که زخمش را ببندم. دندان هایش قفل شده بود. زورم به تنفس مصنوعی دهان به دهان نرسید. به چه کنم چه کنم افتاده بودم که ماشین از پشت تپه در تیررس عراق افتاد. طوری می کوبید که انگار چند روز منتظر مان بوده. هرچه آتش داشت روی سر مان خالی کرد. در این بکوب بکوب من هم مصر بودم برای مجروح رنگ پریده کاری انجام بدهم. با دهان نیمه باز و موهای پر از خاک، دراز به دراز روی برانکارد افتاده بود. نمی دانستیم موج انفجار بیهوشش کرده است. دنبال زخم و جراحت می‌گشتم. انگشتانم را در هم قفل کردم روی سینه بخت برگشته گذاشتم و شروع کردم به بالا به پایین کردن. با هر فشار روی قفسه سینه، صدای فیش کوتاهی بلند می شد. خوشحال از صدای پمپاژ خون، محکم تر فشار می دادم؛ غافل از اینکه ترکش بین دو کتفش خورده. صدای فیش هم برای خونی بود که روی برانکارد می پاشید. داشتم دستی دستی بنده خدا را راهی آسمان می کردم. شانس آورد که قبل از اینکه همه خونش را کف ماشین پمپاژ کنم، به سنگر اورژانس رسیدیم. خنده خنده مرا را پیاده کردند که:

– زمین نباید از چنین امدادگری خالی بماند تو بیا پایین. تو حیفی.

در فصل چهارم کتاب، راوی از بهداری مرخص شده و به جمع نیروهای اطلاعات و عملیات ملحق شده است. در این فصل به تشریح کارها و روحیات این نیروها می پردازد:

برشی از صفحه ۱۴۶-۱۴۸ کتاب:

هنوز هم وقتی زیارت عاشورا می خوانم یاد آن سنگر می افتم. یاد صورت خیس از اشک بچه ها. نور کمرنگ فانوس و شانه‌های از گریه لرزان شان. زیارت عاشورای بعد از نماز صبح، قانون نانوشته  جبهه بود. اما حسی که در زیارت عاشورای سنگر اطلاعات تجربه کردم هیچ کجای جبهه گیرم نیامد. آن همه سوز به خاطر همسایگی با مرگ بود.  

 ساعت کار مان بین طلوع و غروب خورشید بود. بعد از نماز مغرب می زدیم به دل تاریکی و قبل از طلوع آفتاب بر می گشتیم. چه برگشتنی؟ حال من که دیدنی بود. پاهایم را دنبالم می کشیدم. انگار چیزی در این بیابان ساکت جا گذاشته باشم. یک قدم می رفتم، ده قدم برمی گشتم. دنبال جایی برای ماندن بودم. پایمان که به خاکریز خودمان می رسید، انگار از پشت در بهشت برمان گردانده بودند. دلمان می خواست از غصه بترکد. ستون پراکنده می شد. هیچ کدام به روی خودمان نمی‌آوردیم. هر کس گوشه ای می خزید؛ منتظر اذان صبح. بیابان تاریک از اشک و سایه ها پر می شد. یکی به رکوع یکی به سجود، یکی به قنوت.  ستاره ها هم به تماشای نمایش سایه ها نشسته بودند. بچه‌ها در خود فرو می رفتند و زار می زدند. زار…

آن موقع هنوز نمی دانستم اصلی ترین ویژگی یک اطلاعاتی کار بلد همین زار زدن های شبانه است. نمی دانستم اگر دستش از آسمان کوتاه باشد، راه و معبرهای زمین را پیدا نمی کند. اگر نفسش در مشتش نباشد، در این بیابان های بی سر و ته گم می‌شود. طول کشید تا به قول عزیزی بفهمم شناختن و پیدا کردن معبرها در گرو شناختن پیچ و خم‌های نفس است.

در فصل پنجم کتاب، دایی راوی به شهادت می رسد و او مجبور است مدتی به قم برگردد. برای استفاده فرصت هایی که نمی تواند در جمع رزمندگان باشد، به ناچار به کلاس درس بر می گردد. در این روایت ها سوز و هجران درونی او کاملا مشهود است:

برشی از صفحه ۱۹۳ کتاب:

درس خواندن حساب و کتاب داشت. نمی شد یک هفته بیایی و چند ماه نباشی. نمی توانستم دست از سر جنگ بردارم. کاسه و کوزه خودم را جمع کردم و رفتم دبیرستان رزمندگان. از بچه های انجمن شنیده بودم که بهترین روش درس خواندن برای رزمنده‌ای مثل من همین دبیرستان است.

 شبانه در خواندن هم دنیایی داشت. از صبح تا بعد از ظهر در مسجد و انجمن مشغول بودم. ساعت ۴ دفتر و کتابم را زیر بغلم می زدم و به سمت چهارراه بیمارستان می دویدم. ساختمان قدیمی و زهوار در رفته ای ما را تا شب در خود جای می داد. همه چیزش با دبیرستان خودمان فرق داشت. نه ناظمی، نه تذکری ؛ نه حضور و غیاب سفت و سختی. نیازی به این ها نبود. جنگ همه مان را بزرگ کرده بود. آنقدر که مثل بزرگترها با ما رفتار می‌کردند. در کلاس که می نشستی فکر می کردی در چادر دسته ای. نه سن و سال‌ها به هم می‌خورد، نه قد و قواره ها. به جایش تا دلت بخواهد با هم رفیق بودیم. همه مان یک درد مشترک داشتیم. درد دوری از جبهه. از میان همکلاسی هایم دو نفر را از همه بیشتر یادم مانده، همیشه ساکت بودند. لبخند می زدند و به حرف‌هایمان گوش می دادند. از داخل قاب عکس روی دیوار، نگاهشان را بین مان تقسیم می کردند. شهدای دبیرستان رزمندگان.

در جای جای کتاب ذکر خیری از فرماندهان سال های دفاع مقدس شده که اوج معنوی و حکومت بر قلب های آنها را به تصویر می کشد.

تصویر اول نگاه رزمندگان به فرماندهاان خود می باشد. در این تصویر شهید مهدی زین الدین که به مناسبت این که عملیات پاسگاه زید علی زغم آمادگی نیروهای لشکر و شوق زائد الوصف آنها به شرکت در نبرد و احیانا کسب فیض شهادت، برای تسلی رزمندگان و اینکه نگذارد همه نیروها به عقب برگردند، برای سخنرانی میان نیروها آمده است:

برشی از صفحه ۲۲۲ کتاب:

آقا مهدی از بچه ها خواست که اگر مرخصی رفتند، زود برگردند. ما هم از خدا خواسته. کجا را بهتر از این خاک پیدا می‌کردیم؟ همه چیز این دنیا پشت این کوه ها مانده بود؛ زرق و برقش؛ لذت و سختی اش و اهالی اش. اینجا ما بودیم و آسمان و راههای صعود به آن.  سخنرانی زین الدین که تمام شد بچه‌ها دورش ریختند. فرمانده را روی کولشان گذاشتند. در شلوغی بین بچه ها گیر کرده بود. دوست داشتیم آقا مهدی خیالش از خالی نماندن لشکر راحت باشد. هر کس دستش می‌رسید، سروی آقا مهدی را می بوسید. رویم نشد جلوتر  بروم. از دور آقا مهدی و جمعیتی که دورش حلقه زده بود را نگاه می‌کردم. چقدر محبت بین آن شلوغی موج می زد.

تصویر دوم نگاهی است که فرمانده اسیر عراقی از فرمانده تیپ یا لشکر در ذهن خود دارد و فرماندهی جهادی اسلامی فرماندهان ما برایش غیر قابل فهم است:

برشی از صفحه ۳۷۹ کتاب:

یک شب یکی از بچه ها به نام «محمود لعله» از دستشویی بیرون می آید. در تاریکی، سایه ای می بیند. بنده خدا فکرش را هم نمی کرده که باید مسلح به دستشویی برود. لوله آفتابه را بالا می آورد و پشت سر هم قف قف می کند. سایه، عراقی از آب درمی‌آید. دستش را روی سرش می گذارد و جلوی محمود راه می‌افتد. ماجرای اسیر گرفتنش باآفتابه در همه خط پیچیده بود. عراقی فرمانده یکی از تیپ‌های عراق بود که به قصد تسلیم شدن به خط ما آمده بود. به سنگر حاج غلامرضا جعفری می برندش. یکی از رزمنده های عرب زبان خودمان به نام «دل پیشه» به عنوان مترجم همراهش می رود. از «دل پیشه» اصرار  که مقابل فرمانده لشکری و اگر اطلاعاتی داری بگو؛  از عراقی هم انکار که این سنگر در وسط خط مقدم تان زیر آتش مستقیم عراق به سنگر فرمانده دسته هم نمی خورد. مرا  ببرید پیش فرمانده لشکر؛ یا لااقل گردان. منطقی هم می‌گفت. هیچ کجای دنیا فرمانده لشکر در خط مقدم مستقر نمی شود. بچه ها می گفتند خیلی طول کشید تا فرمانده عراقی، از رفت و آمدها و بی سیم های سنگر حاج غلامرضا جعفری باور کند که مقابل فرمانده لشکر نشسته است.

در فصل هفتم کتاب، راوی تصویری را تشریح می کند که به همراه رفقایش در گلزار شهدای مشهد «بهشت رضا (ع)» انداخته اند:

برشی از صفحه ۲۵۱ کتاب:

الان که عکس را نگاه می‌کنم خنده ام می گیرد؛ مثل گروه سرود، صف شده ایم و دستمان را پشت کمر گره کرده ایم. هر کدام یک طرف را نگاه می‌کنیم. انگار نه انگار دوربینی هم هست. سر آن عکس داستانی داشتیم. من پشت به سیدمهدی ایستاده بودم و برای خودم دور دست ها را نگاه می‌کردم. به خاطر همین بی دقتی، جعفر سه روز با من سر سنگین بود. از این که پشتم را به سید مهدی کرده بودم، ناراحت شد.

اما وقتی به تصویر آخر فصل مراجعه می کنیم، آن دور دست های مذکور، دو متری جلوی پا می باشد. این اشتباه ناشی از تصویر پردازی های نویسنده ایجاد شده است.

فصل ۱۳ ام کتاب به توصیف آخرین روزهایی که شهر فاو عراق در دست رزندگان اسلام قرار داشت می پردازد. در این فصل راوی به مرخصی دور وزه می رود تا در مراسم عروسی خواهرش شرکت کند. اما ناخواسته آن عروسی منتفی شده و خواستاری راوی رقم می خورد. توصیف آماده شدن راوی برای مراسم عروسی جالب می باشد:

برشی از صفحه ۵۱۱ کتاب:

بالاخره صبح جمعه با خیابان‌های خلوت از راه رسید. با شورولت گل زده بابا، به آرایشگاه دنبال زهرا خانم رفتم. باز هم کت و شلوار نپوشید. همیشه لباس خاکی می پوشیدم. خیلی سر خودم لذّت می گذاشتم پیراهنم را عوض می‌کردم؛ اما شلوارم همان بود. آن روز سراغ کمد لباس هایم رفتم. محض رضای خدا یک دست لباس که بشود اسمش را رخت داماد گذاشت، پیدا نکردم. از روی اجبار همان شلوار و پیراهنی که برایم خریده بودند، را پوشیدم. آخرین باری که شلواری غیر از شلوار شش جیب خاکی پوشیدم یادم نبود. هیچ کس هم از من نپرسید شما که پنج سال است تنبانت را با فانسقه سفت کردی، الان کمربند داری یا نه؟ شلوار نو را بالا کشیدم وزیپش را بستم. آنقدر گشاد بود که داشت از پایم می افتاد.  خواستم با فانسقه نگهش دارم؛ اما فانسقه از پل‌های کمر رد نشد. بدون اینکه به مامان بگویم رفتم در حیاط و طناب رخت را باز کردم. با چاقو به جانش افتادم. نیم متر را با چاقو بریدم و برای خودم کمربند جور کردم. فقط نگران بودم گره اش شل شود. سر گره را در شلوارم کردم. پیراهنم را هم رویش انداختم. به جای کت هم، یک کاپشن تنم کردم و راه افتادم. کاپشن آنقدر بلند بود که پایین تر از پیراهن گل و گشادم قرار می گرفت. رخت و لباس و سر و کله ام که انگار با ماشین چمن زنی بهش حمله کرده بودند، به همه چی می مانست جز داماد.

فصل آخر کتاب به ذکر قطع نامه و داغ سنگین آن بر قلب امام و همه سربازان راستینش می پردازد. داغی که تا کنون از ذکر جزئیات آن برای عموم پرهیز شده است و حتی یاد آوری آن قلب انسان را فشار می دهد.

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی          شکایت از که کنم خانگی است غمازم

برشی از صفحه ۵۳۱-۵۳۲ کتاب:

  هر بار اسم قطعنامه می آمد، دنیا روی سرم آوار می‌شد. نمی‌دانستم غصه که را بخورم؛ غصه خودم که برای یک لحظه فرصت و جبران بی تاب بودم یا غصه دل امام را. دیگر کلمه به کلمه نامه اش را حفظ بودم:

« این تصمیم برای من زهر کشنده است؛ ولی راضی به رضای خداوند متعال هستم و برای صیانت از دین او و حفاظت از جمهوری اسلامی، اگر آبرویی داشته باشم خرج می کنم. با توجه به نامه تکان دهنده فرمانده سپاه پاسداران که یکی از ده ها گزارش نظامی- سیاسی که بعد از شکست های اخیر به اینجانب رسیده و به اعتراف جانشین فرمانده کل نیروهای مسلح، فرمانده سپاه یکی از معدود فرماندهانی است که در صورت تهیه مایحتاج جنگ معتقد به ادامه جنگ می باشد. این فرمانده مهمترین قسمت موفقیت طرح خود را تهیه به موقع بودجه و امکانات دانسته است. البته با ذکر این مطالب می گوید باز هم باید جنگید که این دیگر شعاری بیش نیست.

خداوندا! ما برای دین تو قیام کردیم و برای دین تو جنگیدیم و برای حفظ دین آتش بس را قبول می‌کنیم».

 به آنها که با جنگ مخالف بودند و رنگ جبهه را هم ندیده بودند، کار نداشتم. به خودمان کار داشتم که ادعای سربازی داشتیم. تعبیر قطعنامه به جام زهر داشت هلاک مان می کرد. تیر را دشمن می زند؛ اما جام زهر را خودی می دهد .دلمان می خواست کاری کنیم قلب امام این قدر از خودی ها در فشار نباشد؛ اما کاری از دستمان بر نمی آمد.

 تاریخ تکرار شده بود. امام به مالک اشترش دستور داده بود، برگردد.

حرف آخر:

کتاب حاضر سرشار از ذکر نام و خاطرات شهدا است؛ شهدا و رزمندگانی با مجاهدت خویش افقی وسیع را مقابل چشمان ما به نمایش گذاشتند. بر ماست که در کوچه پس کوچه های شهرمان آن مجاهدت های خاموش را هیچ نیانگاریم و قدر دان شان باشیم.

 گاهی فکر می کنم خاطرات این کتاب برای ما خوانندگان جنگِ نادیده، تازگی دارد. اما خدا می داند با دل راوی کتاب چه ها که نکرده است. با خواندن کتاب، انسان باور می کند که شهادت آمدنی است و باید انتظارش را کشید؛ همان منتظَری که روای کتاب سالها در فراقش سوخته و هنوز هم هنوز است به انتظارش ایستاده است. باید پای شهادت ایستاد؛ همچو کوه؛ وگرنه با شعار چیزی به دست نمی آید.

پیوندهای مرتبط:

فهرست موضوعی کتاب به صورت پی دی اف و اکسل

خاطرات و مطالب مرتبط با این کتاب را در اینجا مشاهده بفرمایید.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  معرفی کتاب نیمه پنهان ماه جلد 11؛ شهید عبد الله میثمی

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر