چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشين را نگه دار اين ها را سوار كنيم».
به آنها گفت: «اگر الان فرمانده تان را ميديديد، چه ميگفتيد؟»
یکی از آنها گفت: «حالا كه دستمان نميرسد، اما اگر مي رسيد مي گفتيم آخر خدا را خوش می آید در اين گرما پياده برويم؟ تازه غذاهايي که برای مان می آورند اصلا خوب نيست و…».
حسن با خنده گفت «می گویم رسيدگي كنند. ديگر؟» آنها هم ميگفتند و ميخنديدند. به مقرشان كه رسيديم، پياده شدند رفتند.
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۴۷٫
به این مطلب رای دهید.
21
لینک کوتاه شده