بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی از اولین دیدارش با حمید می گفت.
می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟
گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.
رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام.
رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان.
تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۴۳٫
به این مطلب رای دهید.
22
لینک کوتاه شده