عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمی دیدیمش. وقتی می دیدم زن و شوهر هایی که دست در دست یکدیگر در خیابان می روند، حرصم می گرفت.
وقتی می آمد کلی نق می زدم. می گفتم: زن، شوهر می خواهد که بالای سرش باشد. تو که قرار بود نباشی اصلا چرا زن گرفتی؟!
می گفت: پس ما باید بی زن می ماندیم.
می گفتم: اگر سر تو نق نزنم، پس سر که بزنم؟
می گفت: اشکالی ندارد. اما مواظب باش اجر زحمت هایت را زائل نکنی. اصلا پشت پرده همه کارهای من، بودن توست که قدم هایم را محکم می کند. تا لبخند به روی لبانم نمی آورد، کوتاه نمی آمد.
آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحات ۳۱٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده