برش هاسه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴

رشد با قرآن! خاطره ای از شهید کاظم زاده

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

از آن روزی به دلم برات شده بود مصطفی اگر با من به جبهه بیاید شهید می‌شود، رفاقت با مصطفی برایم عذاب‌آور شده بود. هر روز ساعت ۴ بعدازظهر که برای قرآن خواندن و درس‌خواندن به خانه‌مان می‌آمد، دوزانو مقابلش می‌نشستم. شروع می‌کردم به گریه و التماس و او فقط می‌خندید و شادمانی می‌کرد.

http://www.boreshha.ir/wp-content/uploads/2024/03/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-1.jpg

خانواده‌ی ما یک‌هفته‌ای برای مسافرت به شمال رفتند. مصطفی هر روز از صبح تا شب خانه‌ی ما بود. او که علاقه‌ی زیادی به قرآن داشت، گفت که باید قرائت قرآن را به او یاد بدهم.

 از این حرف او خنده‌ام گرفت. خود او بهتر و بیشتر از من با قرآن مأنوس بود ولی گیری بود که او می‌داد به همین بهانه وقتی به خانه‌مان می‌آمد، قرآن را باز می‌کردیم و به‌نوبت می‌خواندیم تا ایرادهای هم دیگر را بگیریم. از این کارش خیلی خوشم آمد.

راوی: حمید داودآبادی

کتاب دیدم که جانم می رود، نویسنده و راوی: حمید داود آبادی؛ ناشر: انتشارات شهید کاظمی. نوبت چاپ: ۱۳ام-تابستان ۱۳۹۵؛  صفحه ۱۳۳.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  انس شهید عبد الحمید دیالمه با دعای کمیل

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر