حسن خیلی اهل توکل بود و نتیجه آن را در اقدام عملی متوکلانه می دانست. اصلا در قاموسش نه وجود نداشت.
ده روز پيش گفته بود جزيره را شناسايي كنند، ولي خبري نبود. همهش ميگفتند «جريان آب تند است، نمی شود رد شد. گرداب كه شود، همهچيز را ميكشد درون خودش.»
عصبانی بود و می گفت:
ـ خُب چه بكنيم؟ ميخواهيد برويم سراغ خدا. بگوئیم خدايا آب را نگه دار؟
شايد خدا روز قيامت جلویت را گرفت، پرسيد تو آمدي؟ اگر مي آمدی ،كمكت ميكردم. آن وقت چه جواب ميدهي؟
ـ همهش عقلي بحث نکنید. بابا تو بفرست، شايد خدا كمك كرد.
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۲٫
به این مطلب رای دهید.
14
لینک کوتاه شده