عبد الله گفته بود بلیت اتوبوس بگیرم و خانواده اش را ببرم اصفهان. دیدم ماشین سپاه بی استفاده افتاده، با آن بردمش.
خیلی عصبانی بود. کم مانده بود بزندم.
وقتی هم شهید شد، قرار شد خانواده اش را ببرم معراج شهدا. سوار ماشین سپاه کردم شان.
هر کاری کردم، روشن نشد، احساس کردم میثمی بد جوری دارد نگاهم می کند.
«کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۸۲٫»
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده